مؤلف: مظفر سالاری
«پدربزرگ از پشت قفسهها بیرون آمد و به گوشوارهای زیبا و گرانبها که من طراحی کرده بودم و ساخته بودم اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هر چند بعید میدیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد!
مادر ریحانه گوشوارهها را گرفت و ورانداز کرد.
قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت میخواهیم.
مادر ریحانه گوشوارهها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشوارههای قبلی را جستجو کرد. پدربزرگ گوشوارههای گرانبها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند.
از قضا قیمت این گوشوارهها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا میخواستم که ریحانه صاحب آن گوشوارهها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.»