«بیگانه» اثر آلبر کامو
«بیگانه» اثر آلبر کامو
منتشر شده در ۱۴۰۰/۲/۲۳

«بیگانه» رمان کلاسیک آلبر کامو است که آن را بهترین رمان پس از جنگ جهانی تا کنون می‌دانند. «بیگانه» رمانی است که به موضوع بیهودگی و پوچی می‌پردازد و ماجرای مردی آرام را بیان می‌کند که مرتکب قتل شده و در زندان به انتظار اعدام خویش است. این اثر را جلال آل احمد و علی‌اصغر خبره‌زاده ترجمه کرده‌اند و نشر نگاه آن را چاپ و منتشر کرده است. برای تهیه این اثر می‌توانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید. 
در ابتدای این داستان، مرسو، شخصیت اصلی داستان که مردی بی‌اعتنا است در مراسم تدفین مادرش شرکت می‌کند. او هیچ احساس خاصی از خود نشان نمی‌دهد و همه چیز را همچون روزهای عادی زندگی خود حس می‌کند. داستا نبا توصیف روزهای آینده‌ی مرسو ادامه پیدا می‌کند و نشان می‌دهد که او هیچ رابطه‌ای با دیگران برقرار نمی‌کند و به بی‌تفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن خو گرفته است. او از این که روزهایش را بدون تغییری در عادت‌های خود می‌گذراند خشنود است. اما ماجرایی رخ می‌دهد که او برای اولین بار با تأثیر بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی خود رو به رو می‌شود...
آلبر کامو در این اثر تلاش کرده اعماق پوچی را به مردم عامه نشان دهد و با این که کاری دشوار پیش رو داشته اما به خوبی از پس آن برآمده است. او این کار را با نوشتن جملاتی کوتاه اما پرمعنا انجام داده است که موجب شگفت بودن این اثر است. ابتدای داستان «بیگانه» را باهم می‌خوانیم:
«مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز، نمی‏دانم. تلگرامی به این مضمون از خانۀ سالمندان دریافت داشته‌‏ام: «مادر درگذشت. تدفین فردا. همدردی عمیق». از تلگرام چیزی دستگیرم نشد. شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده باشد.
نوانخانۀ پیران در مارنگو در هشتادکیلومتری الجزیره است.
ساعت دو سوار اتوبوس خواهم شد و بعدازظهر به آنجا خواهم رسید. به این ترتیب، می‏توانم شب را در کنار جاده بیدار بمانم و فردا عصر مراجعت کنم. از رئیسم دو روز مرخصی تقاضا کردم که به علت چنین عذری، نمی‏توانست آن را رد کند. با وجود این دلش راضی نبود. حتی به او گفتم: «تقصیر من نیست.» جوابی نداد. بعد فکر کردم که لزومی نداشت این مطلب را به او می‏گفتم. در واقع من نمی‏بایست عذر تقصیر بخواهم. وانگهی وظیفۀ او بود که به من تسلیت بگوید. اما بدون تردید این کار را برای پس‏فردا گذاشته است که مرا با لباس عزا خواهد دید، چون اکنون مثل این است که هنوز مادرم نمرده است.
ولی بعد از تدفین، کار انجام‌یافته تلقی خواهد شد و همه‌چیز جنبۀ رسمی به خود خواهد گرفت.
ساعت دو سوار اتوبوس شدم. هوا خیلی گرم بود. مطابق معمول غذا را در رستوران سلست خوردم. همه با من اظهار همدردی می‏کردند و سلست به من گفت: «هیچ‌کس جای مادر را نمی‏گیرد.» هنگامی که به راه افتادم، همه تا دم در بدرقه‏ام کردند. کمی سراسیمه بودم. چون لازم بود به منزل امانوئل بروم و کراوات سیاه و بازوبندش را به عاریه بگیرم. آخر چند ماه پیش او عمویش را از دست داده بود.
برای اینکه اتوبوس را از دست ندهم، دویدم. حتماً به علت این شتاب و این دویدن و سروصدای ماشین و بوی بنزین و نور خورشید و انعکاسش روی جاده بود که چرتم گرفت، کمابیش همۀ طول راه را خوابیدم. هنگامی که بیدار شدم، به یک مرد نظامی چسبیده بودم. نظامی به من خندید و پرسید آیا از راه دور می‏آیم. جواب دادم «بله». برای اینکه چیز دیگری نگویم.
نوانخانه در دوکیلومتری دهکده است. این راه را پیاده رفتم. خواستم فوراً مادرم را ببینم، اما دربان گفت اول باید به مدیر رجوع کنم. چون مدیر مشغول کار بود، کمی صبر کردم. همۀ این مدت دربان حرف زد و بالاخره مدیر را دیدم. مرا در دفترش پذیرفت. پیرمرد ریزنقشی بود که نشان «لژیون دونور» را به سینه داشت. با چشمان درخشانش مرا نگاه کرد. بعد دستم را فشرد و آن‌قدر آن را نگاه داشت که نمی‏دانستم چطور آن را دربیاورم. پرونده‏ای را نگاه کرد و به من گفت: «مادام مرسو سه سال پیش به اینجا وارد شد و شما تنها حامی او بودید.» گمان کردم مرا سرزنش می‏کند. از این جهت خواستم توضیحاتی بدهم. اما کلامم را قطع کرد: «فرزند عزیزم، لازم نیست خودتان را تبرئه کنید. من پروندۀ مادرتان را خوانده‏ام. شما نمی‏توانستید احتیاجات او را برآورید. او به یک پرستار نیاز داشت. درآمد شما کم بود. از همۀ اینها گذشته، او در اینجا خوشبخت‏تر بود.» گفتم: «بله، آقای مدیر.» او افزود: «می‏دانید، او در اینجا دوستانی داشت، افرادی به سن‌وسال خودش و می‏توانست لذایذ زمان گذشته را با آنان در میان نهد. شما جوانید و زندگی با شما او را کسل می‏کرد.»
این مطلب راست بود، هنگامی که مادرم خانه بود، همۀ اوقات، ساکت با نگاه خود مرا دنبال می‏کرد. روزهای اول که به نوانخانه آمده بود، اغلب گریه می‏کرد. و این بدین سبب بود که هنوز به محل جدید عادت نکرده بود. پس از یکی‌دو ماه اگر می‏خواستند او را از نوانخانه بیرون بیاورند، باز هم گریه می‏کرد. این هم به علت عادت کردن به آنجا بود. به این جهت بود که در آخرین سال اقامتش به‏ندرت به دیدنش می‏رفتم. همچنین به علت اینکه یکشنبه‏ام را خراب می‏کرد. صرف‏نظر از زحمتی که می‏بایست برای رفتن با اتوبوس، گرفتن بلیت و دو ساعت در راه بودن می‏کشیدم».

لینک خرید کتاب: بیگانه 

مولفین و انتشارات
تمامی نتایج پروفایل‌ها
رویدادها
تمامی نتایج رویدادها
در ویترین
تمامی نتایج ویترین