«عشق و ژلاتو» عاشقانهای متفاوت است که از اندوهی ناگزیر آغاز میشود و به شناختی عمیق ختم میشود. این رمان که ماجرای سفر دختری جوان به ایتالیا است چنان شیرین و روان نوشته شده و تصویرسازیهای قدرتمندی دارد که خوانندگان آن ادعا میکنند با خواندن آن سفری به ایتالیا را تجربه کردهاند.
«عشق و ژلاتو» اثر جنا اوانس ولچ است که به همت مینا عبادی ترجمه شده است. نشر کتاب کوله پشتی این کتاب را چاپ و منتشر کرده و هم اکنون از ویترین آنلاین نبض هنر قابل خریداری است.
«عشق و ژلاتو» ماجرای لینا، دختر جوانی است که تعطیلات تابستانی را در ایتالیا میگذراند اما از این سفر خوشحال نیست زیرا فقط به اصرار مادر در حال فوتش حاضر به انجام این شده است. در این سفر او پدرش را پیدا میکند. پدری که 16 سال از او بی خبر بود. این رویارویی او را دلگیرتر میکند و تصمیم میگیرد هرچه زودتر به خانه برگردد اما مواجه شدن با دفتر خاطرات مادرش نظر او را عوض میکند. لینا متوجه میشود که مادرش در جوانی در ایتالیا زندگی میکرده و خاطرات بساری در همان شهر محل سکونت لینا دارد. لینا سعی میکند با پیدا کردن مکانهای خاطرهانگیز مادرش، خاطرات او را زنده کند، پس بیش از قبل در ایتالیا گردش میکند و با مکانهای مختلف آن آشنا میشود. این آشنایی رازی را برای او روشن میکند که باعث میشود پدر و مادرش و حتی خودش را بهتر بشناسد.
«عشق و ژلاتو» از کتابهای پرفروش نیویورک تایمز و کتابی محبوب برای دوستداران ایتالیا است. بخشهایی از متن کتاب را باهم میخوانیم:
«تا به حال روزهای بد داشتهای، نه؟ میدانی، از آن روزهایی که ساعتت زنگ نمیزند، نان تُستت عملاً میسوزد و خیلی دیر یادت میافتد که همۀ لباسهایت توی ماشین لباسشویی خیس است. بعد با عجله پانزده دقیقه دیر به مدرسه میرسی و خداخدا میکنی کسی متوجه نشود موهایت شبیه موهای عروس فرانکشتاین شده است.
اما به محض اینکه پشت میزت مینشینی، معلمت فریاد میزند: «امروز دیر اومدی، خانوم اِمِرسون!» و همه به تو نگاه میکنند و متوجه میشوند.
مطمئنم چنین روزهایی داشتهای؛ همگی داریم! اما روزهای خیلی بد چطور؟ از آن روزهای پُرماجرا که مسائل مهم، زندگیات را میجَوَند و صرفاً برای سرگرمی، تُف میکنند توی صورتت!
روزی که مادرم دربارۀ هاوارد با من حرف زد، قطعاً جزءِ روزهای خیلی بد بود؛ اما آن موقع، او کوچکترین نگرانیام بود.
هفتۀ دوم از کلاس دهم دبیرستان بود و همراه مادرم از مطب دکترش به طرف خانه برمیگشتیم. فضای داخل ماشین ساکت بود و فقط تبلیغ رادیویی با صدای دو تقلید کنندۀ آرنولد شوارتزنگر شنیده میشد؛ و اگرچه روز خیلی گرمی بود، پاهایم مورمور میشد. صبح همانروز، در اولین دوِ صحرانوردی نفر دوم شده بودم و حالا باورم نمیشد چقدر برایم بیاهمیت شده است.»
«فقط اینکه، هویت واقعی هاوارد چیزی بود که مادرم حداقل باید اشارهای به آن میکرد.
هاوارد درِ صندوق را بست و من صاف نشستم و کمی توی کولهپشتیام سرک کشیدم تا چند ثانیهٔ دیگر برای خودم وقت بخرم. لینا، فکر کن. تو توی یه کشور غریب، تنهایی. یه غول واقعی بهعنوان پدرت پا گذاشته توی زندگیت و خونهٔ جدیدت میتونه محل فیلمبرداری یه فیلم آخرالزمانِ زامبی باشه! یه کاری بکن.
اما چه کاری؟ بهجز قاپیدن کلید ماشین از هاوارد، هیچ راهی برای نرفتن به داخل آن خانه به ذهنم نمیرسید.
درنهایت، کمربندم را باز کردم و دنبال او بهطرف درِ ورودی رفتم.»
لینک خرید کتاب: عشق و ژلاتو