کتاب «عاشق باش و رها کن» که در سال 2019 منتشر شد، داستان نفسگیر و پرماجرای زندگی ریچل بریتن است؛ شخصی که زندگی نسبتا آرامی داشت و در مسیری مطمئن و برنامهریزیشده قدم میگذاشت. او یک مربی مشهور یوگا بود و کارگاههای آموزشی یوگا را در سراسر جهان برگزار میکرد. یک بار که همراه با نامزدش در فرودگاه بود تا برای تدریس یوگا به شهر دیگری برود، ناگهان درد وحشتناک شکم او را به زمین انداخت... تلاش نیروی امداد فرودگاه برای بهبود حال او کافی نبود، در نتیجه او را به بیمارستان منتقل کردند تا درمان شود. مردمی که از سراسر جهان برای شرکت در کارگاه آموزشی ریچل ثبت نام کرده بودند نگران وضعیت سلامتی او بودند.
ریچل فورا به اتاق عمل منتقل شد و پزشکان چند ساعت مشغول مداوای او بودند. زمانی که او به هوش آمد وضعیت جسمانی بهتری داشت اما شنیدن یک خبر هولناک مجددا حال روحی او را آشفته کرد. در همان ساعاتی ریچل در اتاق عمل بود، دوست صمیمی او آندره که برای ریچل مانند یک خواهر بود، در تصادفی مرگبار جان خود را از دست داد. ریچل که پیش از آن همواره سعی میکرد با مراقبه، روان خود را پاکسازی کند، دیگر توان مقابله با دشواریهای زندگی را نداشت. برای اولین بار احساس کرد که دنیا با او سر جنگ دارد و هر چه تلاش کند از بحرانها نجات نخواهد یافت. ریچل چنان ضعیف شده بود که حتی آسیبهای روانی حل نشده از دوران کودکی نیز به سراغ او بازگشتند، طوری که کم کم داشت زیر بار غم و اضطراب زندگی نابود میشد.
اما درست همانجا که ملال زندگی پنجه بر گلوی او گذاشته بود تصمیم گرفت که بین تسلیم شدن و نجات دادن خود، راه دشوارتر یعنی نجات خود را انتخاب کند. او فهمید که زنده بودن آسان نیست و خوشیها زودگذر هستند اما راهی برای پر کردن خلاءها نیز وجود دارد و آن چیزی نیست جز رها شدن و عشق ورزیدن.
او در کتاب «عاشق باش و رها کن» با بیان داستان پر فراز و نشیب خود از چگونگی فائق آمدن بر چالشهای اجتنابناپذیر زندگی صحبت میکند و سعی میکند بینش تازهای به مخاطبان ببخشد. او خاطرات منقلبکنندهاش را به اشتراک میگذارد تا خوانندهی کتاب بهتر بتواند دیدگاه روشنگرانهی او دربارهی مرگ، زندگی، معنای مادر بودن، ترس و گذر از سختیها را درک کند.
«عاشق باش و رها کن» را سارا ثابت ترجمه کرده و نشر کتاب کولهپشتی آن را چاپ و منتشر کرده است. برای تهیه اثر میتوانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید. بخشی از این کتاب را با هم میخوانیم:
«از زمانی که دختربچۀ کوچکی بودم مرگ را میشناختم؛ مادرم من را با آن آشنا کرد. او در روز جشن تولد پنجسالگیام، اقدام به خودکشی کرد. اتفاقی که بعد از جشنی با خانواده، همراه با بادکنک، کیک و هدایا رخ داد. هنگامی که جشن تمام شد، گفت که خسته است و از پدرم خواست تا من و برادرم را شب همراه خودش به خانه ببرد. ما در نیمۀ مسیر خانۀ پدرم بودیم که پدرم متوجه شد چیزی را جا گذاشته (یا شاید به دلش الهام شده بود) و ما برگشتیم. وقتی به آنجا رسیدیم مادرم نزدیک به مرگ بود. او دو شیشه قرص خواب را با نوشیدنی الکلی قورت داده بود. نامههای خودکشیاش را تا مدتها پیدا نکردم: یک نامه برای خانواده و دوستان، یکی برای برادرم و یکی برای من. من شما را خیلی دوست دارم و واقعاً متأسفم... من نامهها را سالها بعد پیدا کردم. او آنها را داخل جعبهای ته کشویی در اتاق نشیمنمان به صورت ماهرانهای مخفی کرده بود. در آنجا عکسهایی از کودکیام، کارتپستالهای قدیمی و تعدادی نقاشی وجود داشت و درست آنجا میان همۀ خاطرات روزمره نامهای بود که رویش نوشته شده بود (ریچل). هنگامی که آن را باز میکردم دستهایم میلرزید. در آن زمان دوازدهساله بودم و همانگونه که کف زمین نشسته بودم و نامۀ خداحافظی آخر مادرم را که به من نوشته بود میخواندم، بهیاد میآورم که با خودم فکر میکردم: این اتفاق احتمالاً قرار است که دوباره رخ دهد.»