خال سیاه عربی خاطرات حج حامد عسکری ست که پیش از این نام او را به عنوان شاعر موفق میشناسیم. این کتاب به همت انتشارات امیرکبیر و در 234 صفحه منتشر شده است.
عسکری در باره این کتاب میگوید:«سفرنامهنویسی حج یک آیین و سنت ادبی است که در دو سه قرن اخیر در ادبیات فارسی نمونههای زیادی هم برای آن وجود دارد. من قصد مقایسه سفرنامه خود با این آثار گرانقدر را ندارم، اما همینقدر میتوانم بگویم که سعی کردم در این کتاب، تجربه خود را از یک مفهوم و رویداد سنگین انسانی روایت کنم. عسکری در ادامه با تشریح وضعیت امروزی عربستان سعودی و شهر مکه همچنین با اشاره به انگیزه خود از نگارش این سفرنامه گفت: در این کتاب جانماز آب نکشیدهام و سفارشنویسی و کمفروشی هم نکردهام، خودم بودهام و صرفاً سعی کردهام از مواجهه ام با یک امر و اتفاق عظیم بگویم؛ اتفاق و امر عظیمی که برای هر انسانی ممکن است رخ بدهد و هر کسی تجربهای از آن داشته باشد. امیدوارم مقبول مخاطبان افتد و ذخیره این دنیا و آن دنیایم قرار گیرد»
شما میتوانید این کتاب و سایر آثار حامد عسکری را تا تاریخ 6خرداد از سایت نبض هنر سفارش دهید و با امضای یادگاری حامد عسکری دریافت کنید
باهم بخشی از کتاب خال سیاه عربی را مرور میکنیم:
خدا…
این کلمه، این مفهوم، بزرگترین سؤال کودکی من بود و از سیوهفت سال پیش تا همین لحظۀ اکنون، مغزم دست گذاشته روی علامت سؤال صفحهکلید مغزم و هنوزاهنوز برنداشته. این مفهوم، این نیرو، این نور، این قدرت، این هر چی که هست، کیست؟ از کجا آمده؟ قرار است برای من چهکار کند و قرار است برایش چهکار کنم؟
خدا را توی همان چند سال اول کودکی از چند تا عینک مختلف دیدم. عینک اول عینک معلمهای دینیمان بود. خدای معلمهای دینی مدرسه مثل خودشان بود؛ خدایی با عینکی کائوچویی که یک سری مقررات دقیق و منظم وضع کرده بود سختتر از مقررات مدرسه و هر کس دست از پا خطا میکرد، حسابش با آتش جهنم بود و سُرب داغ و میل گداخته به چشم؛ یک خدای اخمو و بیاعصاب که انگار همیشه از دنداندرد رنج میبرد و همین روی رفتارهایش تأثیر منفی گذاشته بود. از این خدا خیلی میترسیدم.
عینک بعدی عینک مادرم بود. مثل خودش بود این خدا؛ مثل مادرم؛ مهربان و صمیمی و یک بُغضی همیشه توی صدا و چشمهایش بود. این خدا را خیلی دوست داشتم. اگر کار بدی میکردم، سگمحلم میکرد؛ ولی با یک ببخشیدگفتنِ من، با یک «دوستت دارم به خدا»، با یک «مگه چند تا پسر داری که باهام حرف نمیزنی»، یخش میشکست و دوباره بغلم میکرد و میگفت: «پسر خوبی باش! من خیلی ناراحت میشم که سرت داد میزنم. دلم ریش میشه تا برگردی و بگی ببخش.»
برای پرستیدن، پناهبردن و توسلکردن و چیزیخواستن سراغ همین خدا میرفتم. نه اینکه خداها متفاوت باشند، نه! خدا یک خدا بود و فقط پنجرهای که آدمها از آن به او نگاه میکردند، فرق داشت.
برای اینکه مطمئن شوم انتخابم درست بوده، چند باری هم همین خدایی را که معرفش مادرم بود، امتحان کردم و شانس آورد و قبول شد و من پس از همان امتحانها بود که دیدم نه! جواب میدهد و کارش را بلد است و انتخابش کردم برای پرستیدن.
تا همین الآن هم رفیقیم و خیلی شبها میروم توی چت خصوصیاش و یک حرفهایی میزنم باهاش که مسلمان نشوند کافر نبیند. استیکرها و شکلکهایی هم که من میفرستم، معمولاً اشک است و آن گِردالی که سرش را پایین انداخته و شرمنده است و سرافکنده.
لینک خرید: آثار حامد عسکری