«لطفا بیدارم نکن» نام رمانی طنزآمیز است که یعسوب محسنی در سال 99 به چاپ رسانده است. نام این رمان برگرفته از محتوای عجیب و رازآلود خوابهای نوجوان عاشقی است که شخصیت اصلی این رمان است.
در این کتاب با روایتهای متضادی روبرو میشویم که بسیار پیشبینیناپذیر هستند. این کتاب ما را با خود به دنیای نوجوانی و حال و هوای عشقهای آن دوره میبرد، چنان که میتواند تمام تلخی و شیرینی آن روزها را برای ما زنده کند. زبان طنز این اثر به جذابیت آن افزوده است و مخاطب را با خود همراه میکند تا مشتاقانه ماجرای خوابهای پریشان نویسنده را دنبال کند و رنجهای قلب عاشق او را درک کند.
یعسوب محسنی پیشتر رمانهای موفق «مربای انجیر»، «من آذر هستم» و مجموعه داستانهای «این یا آن» و «آتا و آنا» را به چاپ رسانده است و در این اثر نیز با طنز خاص خود داستانی دلنشین را به خواننده عرضه میکند.
رمان «لطفا بیدارم نکن» به همت نشر کوله پشتی چاپ و منتشر شده است و نبض هنر امکان خرید اینترنتی این کتاب را در اختیار هنردوستان قرار داده است. برای تهیه این اثر میتوانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید. بخشی از این اثر را در ادامه مطالعه میکنید:
لینک خرید کتاب: لطفا بیدارم نکن
«به اتاقم برگشتم. سرگیجه امانم را بریده بود. جلوی آینه ایستادم تا موهای بههمریختهام را با دست روی فرق سرم بخوابانم. شکمم باد کرده بود. پیراهنم را بالا زدم. در عین ناباوری دیدم آبستنم! دست زیر شکم بردم. کسی از توی شکم، پوستم را میخاراند. لگد میزد. فریاد میکشید. دنبال چاقو به آشپزخانه دویدم. فرشته گفت: «هی... کجا با این عجله؟» از میان کشوهای کابینت، کارد دستهطلاییِ استیل تیزی برداشتم. انگشت به نوک چاقو فروکردم تا از تیزیِ کارد مطمئن شوم. روی پوست شکمم گذاشتم. از میان دو قفسۀ استخوانیِ سینه بهسمت نافِ برآمدهام پایین آوردم. پوستم از هم باز شد. منتظر ماندم خون زیرِ پاهایم بلغزد. سرِ بچهای پر از مو میان خونابه بیرون آمد. به بهانۀ سوزاندنِ بچه، دریچۀ بخاریِ هیزمی را باز کردم. آتش زبانه زد. شعلهای از هیزمِ خشک و سوزان روی پیراهن چاکبازم پرید. تمام بدنم را سوزاند و از هُرم داغ آتش، ترسی خفیف در دلم آغشت و سوزشی بر من رسید. آتش خانه را گرفت. پردهها میان شعلهها سوخت و خاکستر شد. دودِ سیاهی چشمهایم را پُر کرد. بچه آتش را بوسید. آتشدان سرخ شد. دستهایم بهنرمی ذوب شدند و ناخنهایم به حالت خمیری خمیدند و ذرهذره چکه کردند و انگشتهایم مثل آبگینۀ داغ به شکل مایع به زمین ریختند. پاهایم آب شدند و بوی روغن تطهیرشدهای بر سوختگیهای پشم و کرک، دماغ آتشگرفتهام را پر کرد.
و سقف اتاق فروریخت. آسمان چند پله پایین آمد. ستارهها سبز شدند؛ سبزی روشن و چشمکزن. هرچه گندم و جو بود از آن بارید. پیرمردی آسیابان با دستهای سفید و موهای زال، غلات به سنگ و آهن سپرد. آرد حاصل را روی سرِ بیمویم پاشید و الاغی دور من چرخید. صدای سنگِ آسیاب را شنیدم که روی آب رودخانه میغلتد. آفتاب سر به آسمان برد. دستهای زردش را برای گرفتنم دراز کرد. فرشته آفتابهای نو و مسی را پر از آب کرد. لولهاش را به دهانم برد. تنم پر از آماسِ چرک شد و کسی پشتِ دیوارها آواز خواند؛ با صوتی بلند و صدایی زنانه: «او را به دار بیاویزید.»»