مؤلف: پل آستر
مترجم: شهرزاد لولاچی
«وقتی در را باز میکند و میبیند که زن پستچی است، خلقش بهتر میشود ، مالی که اغلب سری به آنجا میزند، بعد از مدتی مقام … مقام چه را کسب کرده؟ به مفهوم دقیق که یک دوست نیست، اما حالا صمیمیتر از یک آشنا است، به خاطر اینکه در پنج سال گذشته هفتهای دو سه بار آمده دم در خانهاش و حقیقت اینکه باومگارتنر تنها که همسرش تقریباً ده سالی است که مرده، پنهانی از این زن تپلی سی و خردهای ساله خوشش میآید . گرچه حتی نام فامیلش را هم نمیداند. مالی سیاهپوست است و همسر فوت شدهاش سیاهپوست نبود، اما نگاهش حالتی دارد که هر وقت او را میبیند به یاد آنای مردۀ خودش میافتد. همیشه همین طور است، اما نمیتواند دقیق بگوید چیست. شاید، حس هوشیاری، هرچند بسیار بیش از آن است. یا حالتی که میتوان هوشیاری درخشان نامید یا چیزی در همین مایهها، یا اینکه اگر چنین نباشد، به سادگی میتوان گفت نیروی خویشتنِ به شهود رسیده است ، حیاتِ انسانی که با همۀ شکوه پرتپشش در رقص پیچیده و در هم تنیدۀ احساس و تفکر از درون به بیرون بروز میکند. شاید، چیزی مثل آن، اگر چنان چیزی معنی داشته باشد، اما هر اسمی روی خصوصیت آنا بگذارید، مالی هم همان را دارد. به همان دلیل، باومگارتنر عادت کرده کتابهایی را سفارش دهد که نه بهشان نیاز دارد و نه هرگز لای آنها را باز میکند و سر آخر هم آنها را به کتابخانۀ عمومی محل هدیه میدهد، فقط برای اینکه وقتی مالی برای تحویل کتاب زنگ در خانهاش را میزند، یکی دو دقیقهای با او صحبت کند.»