مؤلف: دیدو سوتیریو
مترجم: غلامحسین سالمی
«تا پیش از شانزده سالگیام، کفش و لباس نو نداشتم. توی سرزمین پدریام تنها چیزی که اهمیت داشت، کاشتنِ درخت زیتون و انجیر بود. و اما مادرم؟ او چهارده بچه زایید؛ از هفت تا بچهای که زنده ماندند، چهارتاشان توی جنگ کشته شدند.
هرگز به یاد ندارم که پدرم سکه ای برنجی به من داده باشد تا من هم مثل بچههای دیگر با آن برای خودم شیرینی یا نانِ کنجدی بخرم. یک روز پیش از انجامِ مراسم عشای ربّانی، من و برادران کوچکترم، از او درخواست کردیم سکهای به ما بدهد؛ امیدوار بودیم ته جیباش چیزی برایمان پیدا کند. اما تا فهمید که داریم برای خرج کردنِ پول نقشه میکشیم، آتش خشماش شعلهور شد و افتاد دنبالمان؛ اگر به چنگاش میافتادیم، بیتردید ما را به بادِ تازیانه میگرفت و تن و بدنمان را کبود میکرد. تصمیم گرفتیم با بوسیدنِ دستِ پدر مادرِ تعمیدیمان، شانسمان را آزمایش کنیم. وقتی آنها به هر کدامِ ما یک قُروش* دادند، از شادی نمیتوانستیم توی پوستِمان بگنجیم. استاماتیس برادر کوچکام یکراست به دکان تودوروسِ بقال رفت و خودش را با تکههای گندهی شیرینیهای جورواجور خفه کرد. یورگیس و من رؤیای چیزهای بهتری را در سر میپروراندیم. تنها چیزی که به آن میاندیشیدیم، اسباب بازی بود و بس. تا چشمِ یورگیس به شیپورِ اسباب بازی افتاد، آن را قاپید. من اما دنبال چیز بهتری میگشتم. در نتیجه تا چشمام افتاد به موشِ فنردارِ خاکستری، قاپیدمش، اگرچه میبایست تمامِ دار و ندارم را بابتاش میپرداختم.»