مؤلف: آلبر کامو
مترجم: احسان لامع
بخشی از متن کتاب:
«مىخواهم از دست نيمهجان خود خلاص شوم. اين مشكلى پيش نمىآورد – به حد كافى پول براى تسويهحساب با كسانى كه تابهحال مراقب من بودهاند، هست. لطفاً بقيهى پول را در راه بهبود شرايط انسانهاى محكومى صرف كنيد كه در سلولهاى زندان به انتظار اعدام بهسرمىبرند. هرچند مىدانم اين توقع زيادى است.
مورسو بى آن كه احساساتى شود، كاغذ را تا كرد و در پاكت گذاشت. در همان لحظه دود سيگار به چشمش رفت و ذرهاى خاكستر روى پاكت افتاد. پاكت نامه را تكاند و آن را روى ميز، در جايى كه اطمينان داشت جلب توجه خواهد كرد، گذاشت. سپس به طرف زاگرو ، كه حالا به پاكت نامه خيره بود و انگشتهاى كوتاهش كتاب را در خود نگه داشته بودند، برگشت. مورسو خم شد و كليد گاوصندوق داخل گنجه را چرخاند و اسكناسهاى بستهبندى شده در كاغذ روزنامهها را كه فقط تهشان ديده مىشد برداشت. همچنان كه تپانچه زير بغلش بود، با دست ديگرش چمدان را پر كرد. دستكم بيست بسته اسكناس صدى در آن جا بود. سپس متوجه بزرگى چمدانش شد. يك بسته را در گاوصندوق گذاشت، دَرِ چمدان را بست و سيگار نيمهكشيدهاش را در آتش انداخت. بعد تپانچهاش را با دست راست گرفت و به طرف مرد افليج رفت.
زاگرو به پنجره خيره شده بود. از كنار پنجره، خودرويى آهسته به عقب حركت مىكرد و صداى ضعيفى، مانند جويدن به وجود مىآورد. به نظر مىرسيد زاگرو، بىحركت، به همهى زيبايىهاى غيرانسانى اين صبح بهارى فكر مىكرد. وقتى لولهى تپانچه را روى شقيقهاش احساس كرد، سرش را كنار نكشيد. اما وقتى پاتريس نگاهش كرد، متوجه جمع شدن اشك در چشمهايش شد. اين پاتريس بود كه چشمهايش را بست،
كمىعقب رفت و شليك كرد...»