اگر خورشید بمیرد
اگر خورشید بمیرد

اگر خورشید بمیرد

نشر نگاه
قیمت: ۲,۸۵۰,۰۰۰ ریال

مؤلف: اوریانا فالاچی

مترجم: عاطفه نریمان

بخشی از داستان:
«علف‏ چنان انبوه بود که سنگ دیده نمی‏شد، پایم به سنگ گیر کرد و افتادم. هیچ‏کس به کمکم نیامد، چه کسی بود که بیاید؟ هیچ‏کس در آن خیابان و شاید، در هیچ‏کدام از خیابان‏های شهر راه نمی‏رفت؛ هیچ‏کس جز من. هیچ موجود دوپایی که تنی روی دو پا و سری بر بدن داشته باشد، آنجا نبود.
فقط اتومبیل‏ بود که سیال، منظم، با سرعتی یکسان و در فاصله‏های برابر از هم روی سطح خیابان‏ها سر می‏خورد؛ بدون هیچ سرنشین زن یا مردی. درست است که پشت فرمان اتومبیل‏ها موجوداتی با شکل‏وشمایل انسان نشسته بودند، اما آن‏قدر بی‏حرکت و صاف بودند که نمی‏شد آنها را زن یا مرد دانست، آنها ماشین و ربات بودند.
مگر نه اینکه فن‏آوری روز قادر به ساخت ربات‏‏هایی است که کاملاً شبیه ما باشند؟ مگر نه اینکه اولین قانون ربات‏‏ها می‏گوید: «به یاد داشته باش که هرگز در امور انسانی دخالت نکنی، مگر اینکه خود انسان‏ها دخالت تو را بخواهند.» آیا من درخواست مداخله یا کمک داشتم؟ نه، هرگز. در حالی که کنار خیابان روی علف‏‏ها افتاده بودم، گونه‏هایم در اثر دستپاچگی به‏شدت برافروخته بودند و فقط آرزو می‏کردم که کسی متوجه من نشود و به من نخندد و ربات‏‏ها تابع این خواسته‏ام بودند؛ صاف‏ومرتب با سرعتی یکسان، در فاصله‏ای برابر در حرکت بودند، بدون اینکه از حسابگر الکترونیکی خود بپرسند که آیا زنی که چند قدم آن طرف‏تر افتاده، مرده است یا زنده، و اگر زنده است چرا از جایش بلند نمی‏شود؟ برنمی‏خاستم چون متوجه چیزی غریب و نامعقول شده بودم، چیزی ترسناک: آن علف، بوی علف نداشت! بینی‏ام را داخل علف‏‏ها فروبردم، نفس کشیدم. نه! بوی سبزه و علف نمی‏داد؛ بوی هیچ‏چیز نمی‏داد. ساقه‏ای را، محکم، بین دو انگشت شست و اشاره گرفتم و کشیدم. نه! از ریشه درنمی‏آمد، کنده هم نمی‏شد. با ناخن زیر ساقه را کندم، سعی کردم به ذرات خاک برسم. نه! حتی اثری از یک ذره خاک هم نبود. چقدر عجیب! اما آنچه می‏دیدم خاک بود. رنگ خاک را داشت، سفتی خاک را داشت. علفی هم که از آن سر برآورده بود، علف بود؛ رنگ سبز علف را داشت، سفتی علف را داشت: علفی نرم و تازه که حتی با سیستم هوشمند افشانه طوری آبیاری شده بود که سبز بماند و رشد کند. خدای من! هذیان نمی‏گفتم، خواب نمی‏دیدم، آن چمن واقعی بود. چمن بود؟ دوباره بینی‏ام را داخلش فروبردم، نفس کشیدم. دوباره ساقه‏ای را بین انگشتان شست و اشاره گرفتم و کشیدم، دوباره با ناخن زیر آن را کندم، دنبال خاک گشتم… انگار یک ضربه‏ چاقو به مغزم خورد. تردیدم به یقین تبدیل شد… آن چمن پلاستیکی بود. بله، پلاستیکی… و تمام سبزه‏‏ها و چمن‏‏هایی که در آن روز‏ها دیده بودم، چمن‏های حاشیۀ بزرگراه‏ها، مقابل خانه‏‏ها، کلیسا‏ها و مدارس هم. چمن‏‏هایی که باغبان‏ها به آنها می‏رسیدند، آب می‏دادند درست مثل چمن‏های زنده و واقعی که متولد می‏شوند و می‏میرند. پس همه و همه پلاستیکی بودند!»

مولفین و انتشارات
تمامی نتایج پروفایل‌ها
رویدادها
تمامی نتایج رویدادها
در ویترین
تمامی نتایج ویترین