مؤلف: دونالد ری پولاک
مترجم: معصومه عسکری
بخشی از متن کتاب:
«پدر منتظر جواب پسر کوچکتر شد، بعد گفت: «تو چی چیمنی؟ تو صداشون رو شنیدی؟»
چیمنی با آن صورت چرک جوشجوشیاش از حرکت باز ایستاد و خیره شد. هنوز در فکر فاحشهای با دندانهای نیش از هم جدا بود که در خواب دیده و همین چند دقیقۀ پیش فریاد نخراشیدۀ پدر او را از خواب پرانده بود. شب پیش مثل خیلی از شبها که پیرمرد قبل از تاریکی کامل هوا روی پتویش بیهوش شده بود، کین برای برادرهایش از روی کتاب زندگی و فرصتهای بلودی بیل باکت خوانده بود. یک رمان تکهپارۀ کهنۀ بیارزش که از سوء استفادۀ جنایتکارانه از یک کهنه سرباز جنگهای داخلی آمریکا تجلیل میکرد که تبدیل شده بود به یک سارق بانک و غربِ آن روزها را در وحشت فرو برده بود.
بدین ترتیب چیمنی این ساعتها در رویای بیابانهای نیم سوخته و رابطه با زنان بود که برایش شیرینتر از عسل بود. او به برادرهایش نگاه کرد و دهان درهای کرد و خودش را خاراند و مثل سگها آنچه را که مزۀ گِل و خاک میداد فرو برد و به اراجیف این احمق حرامزاده در مورد روح آن کاکاسیاهها و دنیای ارواح گوش کرد. البته او درک میکرد که کاب مشتری مزخرفات پرل است، خب مخ او اندازۀ یک قاشق چایخوری هم نبود. اما چرا کین این بازی را ادامه میداد؟ دلیلی نداشت. خب او که از همهشان عاقلتر بود. چیمنی میدانست باید به هر پدر و مادر پیری _ هرچند دیوانه و کودن _ احترام گذاشت، اما پس خودشان چه؟ کی بالأخره زندگی خودشان را شروع میکردند؟ پرل گفت: «با تو هستم پسر!»...»