مؤلف: چارلز بوکوفسکی
مترجم: علی امیرریاحی
«همهاش با یک اشتباه شروع شد.
حوالی کریسمس بود. از یک بابای مستی شنیدم که هر سال دم کریسمس که میشود هرکسی گیرشان بیاید استخدام میکنند و خب من هم تا شنیدم رفتم آنجا و همین که به خودم آمدم دیدم کیف چرمی رو شانهام است و دارم سلانهسلانه تپهای را بالا میروم. پیش خودم فکر میکنم عجب کار راحتی گیر آوردهام! نامههای یکیدو محله را میدهند دستت و اگر توانستی آنها را تمام کنی، ممکن بود پستچی رسمی نامههای محلۀ دیگری را هم بدهد برسانی، یا اگر برمیگشتی دفتر، رئیس کیسۀ دیگری میانداخت روی دوشت، اما خب کل کاری که باید میکردی این بود که بدون هیچ عجلهای بروی و کارتتبریکهای کریسمس را از لای شکاف درها بندازی تو.
فکر کنم روز دوم بود که داشتم در لباس نامهرسان موقتِ دَم عید کار میکردم که زنی گنده آمد بیرون و همینطور که من نامه میرساندم، او هم دور و برم میپلکید. حالا وقتی میگویم گنده منظورم این است که کلاً از همهلحاظ و همهچیزش گنده بود. کَمی نیمهدیوانه میزد، اما خب من خیلی اهمیت نمیدادم و فقط نگاهش میکردم.
همینطور حرف زد و حرف زد و حرف زد. تا اینکه قضیه رو شد. شوهرش افسر بود و توی جزیرهای خیلی دور خدمت میکرد و، خب دیگر، او هم کسی را نداشت و حالا هم تنهایی توی خانۀ کوچکی آن پشتها زندگی میکرد.
گفتم: «تو کدوم خونۀ کوچیک؟!»
روی تکهکاغذی آدرس را نوشت.
گفتم: «من هم تنهام، امشب میآم و یهکم با هم صحبت میکنیم.»
من معشوقهای داشتم و پیش او زندگی میکردم، اما خب او بیشتر وقتها جایی میرفت و بنابراین واقعاً تنها بودم. مخصوصاً برای بودن پیش همچین کسی حتما تنها بودم.
گفت: «خیلی خب، پس میبینمت.»
زن بدی نبود، بودن کنارش هم بد نبود، اما مثل بقیه بعد از بار سوم یا چهارم دیگر علاقهام رو به او از دست دادم و دیگر آنجا نرفتم. اما نمیتوانستم به این قضیه فکر نکنم که، یا خدا، پس یعنی کاری که همۀ آن پستچیها میکنند این است که نامهها را میاندازند توی خانهها و بعد هم عشقوحال؟ این کار فقط به درد خودم میخورد، بله، بله، بله.»