مؤلف: صادق منصوری
باد غوغا می کرد و درختان چنار روستا را به این سو و آن سو می کشاند. سگِ گالش ممد از روی بام طویله ی خیرالله به پایین جهید، گوشه ی دیوار مچاله شد و سرش را میان دو دستش پنهان کرد. سه مرد سیاه پوش از خانه ی کدخدا بیرون آمدند و پس از عبور از کوچه های تاریک روستا به خانه ی شیردل رسیدند.
در زدند. شیردل که بیرون آمد، فانوسی به دستش دادند و او را در تاریکی شب و در میان هیاهوی باد و طوفان راهی امامزاده ی روستا کردند...