رضا جولایی با آن قلم معجزهآسای خود مخاطب را به سنه ۱۲۸۷ (یومالتوپ) برده و چنان وقایع و حواس را باهم میآمیزد، تو گویی وسط میدان بهارستان ایستادهای و هنوز تیغ آفتاب سوم تیر نزده که مشروطهخواهان در حال آماده شدن برای رویارویی با عملهی استبداد و قزاقهای شقی هستند.
لیاخوف افسر گارد قزاق، توپها را به سمت ساختمان مجلس نشانه رفته و ساعتی بعد هر سوی میدان آغشته به خون و گوشت کسانی است که برای رهایی از ستم به پا خواسته بودند!
و در این بین ماجرای دو جواهر سلطنتی که حامل قرنها سرگذشت و حادثهاند!
خندهی خورشید، اشکماه همان جواهراتی که شاهان زیادی برای آن حمام خون بهراه انداختند!
جولایی بعد از سو قصد به ذات همایونی و شکوفههای عناب که هنر تاریخنگاری شخصی او در کنار خلق شخصیتهای جذاب یک داستان را به همراه نثر پرکشش و روان به اثبات رسانده، در این کتاب که چاپ آخرین زمستان قرن چهاردهم است روایتی متفاوت از دغدغههای عمیق انسان تاریخی ایرانی قرن سیزدهم را با حلاوتی ناب به کام مخاطب میریزد.
معرفی برگرفته از صفحه اینستاگرام محمدجلال سبزی
از متن کتاب:
خانم عزیز من
الان نفس آخرین من است. بعد از نوشتن این نامه تیرباران خواهم شد. از دور با این حالت با کمال استقامت و قوت قلب جز یاد تو یاد دیگری نیستم. من میمیرم در صورتی که تو در نظر منی. این کاغذ من یاد آخری من است. نگویی مرا فراموش کرده. زنجیری که در وینه به من یادگاری دادی به گردن من است. زنجیر را خواهش میکنم کسی از گردن من در نیاورد. افسوس میخورم که دیدار تو را که بهترین آرزوی من بود در امامزاده جعفر ورامین در نفس آخر به گور میبرم. تو را به خدا میسپارم. نعش مرا اگر به قولی که از آنها میگیرم به شهر آوردند هر جا میل داری بده دفن کنند. این بدن سوراخ با یک گرمی مفرطی تو را وداع میکند. چهلوهشتهزار تومان اسکناس و چهاردههزار منات روسی در جیب دارم. نمیدانم به تو خواهند داد یا با خود خواهند برد که در این صورت مشمولذمهی من خواهند بود. مرا فراموش نکنید. سر قبر من بیایید و نعش خونآلود مرا ببینید.