نگاهی به رمانِ «من گرسنه‌ام، من تشنه»
نگاهی به رمانِ «من گرسنه‌ام، من تشنه»
منتشر شده در ۱۳۹۷/۵/۷
یادداشتی می‌خوانیم به قلم خانم بلقیس سلیمانی که در آن به معرفی کتاب «من گرسنه‌ام، من تشنه» اثر گودرون پازوانگ پرداخته‌اند:


چکیده:
در برخی آثار می‌توان قبل از خواندن‌شان، با مطالعه در نقد آن به محتویات کتاب پی برد و با نخواندن کتاب شاید چیزی را از دست نداده‌‏ایم. البته اگر نقد مغرضانه و یک‌سو نباشد. حتی به‌راحتی می‌توان گفت نقد برخی آثار زیباتر از خود آثار هستند. با این نظر، احتمال لطمه‌خوردن به فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی هست و به‌نوعی بدآموزی دارد؛ چراکه برخی معتقدند «هر کتابی ارزش یک‌بار خواندن دارد»؛ اما به‌شدت توصیه می‌‏کنم کتاب «من گرسنه‌ام، من تشنه» را حتماً دوبار بخوانید.
کتاب «من گرسنه‌ام، من تشنه» را می‌توان از ابعاد مختلف نقد، مورد بررسی قرار داد.
از بُعد ساختاری، کتاب بیشتر دارای عنصر کشمکش و از زاویۀ دید سوم‌شخص محدود به ذهن زن است که شخصیت‌‏سازی در آن؛ زیاد چشم‌گیر نیست؛ چراکه منظور نظر نویسنده پرداختن به مقولۀ کلی گرسنگی است مگر در مواردی.
در بُعد روان‏شناختی شاید بتوان از محتوای کتاب، عمدۀ تأثیر فقر را بر روح و روان انسان‌‏ها بررسی کرد و در شکل گسترده‏‌تر، از بُعد جامعه‌‏شناختی، می‌توان از آن، اثر فقر در جامعه را که منجر به تشکیل گروه‏‌های وندال و عقده‏‌ای می‌شود، برداشت کرد؛ گروه‌هایی که به‌دلیل سرکوب‌شدن یک‌سری از نیازهای کودکی‌شان، جامعه را به ابتذال و سقوط می‏‌کشانند.
اما بازی با انواع تقابل‌‏ها در این داستان، آن را به یک‌اثر چندبُعدی تبدیل کرده و به‌نوعی ذهن خواننده را با چالش‏‌های گوناگون درگیر می‌کند.
کلیدواژه‏‌ها:
کلید‌واژۀ اصلی داستان، معضل مهم و فراگیر جهان است که در سه حرف خانمان‌‏سوز خلاصه می‌شود؛ ف. ق. ر.
فقر، نه فقط به آن معنی که شکم یا جسم‏مان گرسنه باشد، فقر در هر زمینه‌‏ای می‌تواند زمینه‌‏ساز مشکلات بزرگ در دنیا شود؛ فقر فرهنگی، فکری، مالی و دوراندیشی.
این واژه‏ ابتدا در شکل گسترده‏‌تر نشان داده می‌شود و سپس رفته‌رفته در قسمتی از آمریکای جنوبی و بعد از آن در نمونۀ کوچک جامعه، در زیرزمین نمور و بی‌‏دروپیکر، با مرگ بی‌رحمانۀ کارلوتا به اوج خود می‏‌رسد.
مقدمه:
ابتدا بهتر است برای ملموس‌شدن بیشتر نقد، به خلاصه‌‏ای از داستان بپردازیم. هرچند که حیف است داستانی با این همه تأثیر روایی در دل خود به‌راحتی خلاصه شود.
داستان از آن‌جا آغاز می‌شود که خانوادۀ سوتو به‌خاطر زمستان سخت، مجبور به کوچ در قسمت پایین کوه در تپه‌‏ای به نام تپۀ بُز می‌‏شوند. سه نسل به‌خوبی‌وخوشی در این تپه روزگار می‌‏گذارنند و تعلّق آن‌ها به این تپه به‌حدی در ذهن مردم، به‌طور قطعی حک می‌شود که آن‌ها بدون نیاز به هیچ‌مدرکی خود را صاحب آن‌جا می‌‏دانند. تااین‌که با مرگ پدر خانواده و حضور غول صنعتی یخچال‌‏سازی در آن‌جا، ورق برمی‏‌گردد. مرد ثروتمند برای تصاحب این تپه با تطمیع و به‌نوعی تهدید، آن‌ها را از زندگی سادۀ روستایی به زندگی شهری پرتاب می‌کند. زنی که حتی پول‌شمردن هم بلد نبود، ناگهان با تلی از اسکناس روبه‌رو می‌شود و بالاخره تمام آن پول را بدون حساب‌وکتاب در قمار شهرنشینی می‌‏بازد و بعد از این‌که انواع حوادث ناگوار را تجربه می‌کند، دوباره به روستا بازمی‌‏گردد.
داستان به‌صورت مدور و دایره‌‏ای شکل است. زندگی از روستا به شهر و دوباره به روستا برمی‌‏گردد.

نقد ساختارگرایانه
داستان، واقع‌‏گرای اجتماعی است. اسم داستان تا حدی نشان‌دهندۀ محتوای آن است؛ اگرچه معنای جملۀ «من گرسنه‌ام و من تشنه» تا یک‌سوم داستان، جنبۀ عمومی گرسنگی را می‌‏رساند؛ اما این دایره کم‌‏کم کوچک شده تااین‌که بر زبان یاسنتیو جاری می‌شود و با مرگ کارلوتا عینیت پیدا می‌کند.
گویی نویسنده ابتدا با نمایی دور، فقر را به نمایش می‌‏گذارد و دوربین کم‏‌کم پایین آمده و نزدیک‌‏ترین نمای آن در خانوادۀ سوتو به تصویر کشیده می‌شود.
این کتاب، ارزش دوبار خواندن را دارد. علی‌رغم این‌که من برای بار اول با دید نقدگرایانه شروع به خوانش آن کردم، آن‌قدر جذاب بود و قلاب داستانی قوی داشت که نتوانستم محض خاطر لذت‌بردن آن را نخوانم.
در مورد نثر داستان که کار ترجمه است، می‌توان گفت ترجمۀ آن با زبانی ساده و روان و در حد نوجوان انجام شده و داستان از همان سطرهای اولیه به‌راحتی با مخاطب، ارتباط برقرار می‌کند.
قلاب داستانی قوی وجود دارد به‌طوری‌که در فاصلۀ زمانی پنج‌دقیقه، مخاطب را جذب می‌کند. تعلیق داستان به اندازه‏‌ای است که مخاطب برای دریافت ادامۀ داستان با خود کلنجار دارد.
کشمکش‌‏های متعددی از جمله کشمکش با خود و جامعه و افراد، زیاد بود و تاحدی در تک‌‏تک شخصیت‏‌های داستانی هم به‌چشم می‌‏خورد؛ کشمکش مادر سوتو با بچه‏‌هایش مخصوصاً سارا، با مرد ثروتمند، با جامعۀ شهری.
شخصیت‏‌سازی در حالت کلی انجام شده است. مثلاً تفاوت شخصیت‏‌های شهری و روستایی یا فقیر و ثروتمند نشان داده شده و شخصیت‌‏های بارز و ذره‌بینی که شخصیت‏‌سازی شده‌‏اند، همان مادر سوتو، سارا و یاسینتو بوده است.
زاویۀ دید آن سوم‌شخص است و راوی یا در روند داستان مداخله نمی‌کند یا بسیار کم حضور خود را نشان می‌دهد.
از نظر مکانی بااین‌که در آمریکای جنوبی و برزیل اتفاق افتاده، ولی داستان مکان‌محور نبوده و تأکیدش بیشتر روی فقر است که می‌تواند با اشکال متفاوت در جای‏‌جای دنیا نمود پیدا کند.
از نظر مطالعات اجتماعی می‌تواند به شناخت ما دربارۀ ارتباطات اجتماعی و فرهنگی منطقه در آن زمان کمک کند.
در این کتاب، ما با انواع دلایل فقر آشنا می‌‏شویم. در شروع داستان، راوی علت فقر را طبیعی و ناشی از قحطی زمستان عنوان می‌کند. فقر در حدی‌که جد خانوادۀ سوتو برای مقابله با آن از بلندی‌‏های کوهستان به طرف تپه بُز کوچ کرده و این درحالی است که بر حسب عادت، زندگی در طبیعت برای‌شان راحت و هموار نشان داده می‌شود و سختی در کار نیست. آن‌ها دوباره از نو زندگی خود را می‌‏سازند و سه نسل در تپۀ بزها به‌راحتی روزگار می‌‏گذرانند.
از همان صفحات اول، ما وارد زندگی خانوادۀ سوتو می‌‏شویم. برای درک بهتر روابط داستانی در آغاز، نیاز است که دوبار آن را بخوانیم؛ چراکه در ابتدا سه نسل پشت‌سرهم تعریف می‌‏شوند.
زندگی کامل در طبیعت: حل شدن در طبیعت تاحدی است که حتی مادر سوتو پول شمردن هم بلد نبود. تبادل‌های ارتباطات، کاملاً احساساتی و عاطفی است.
توصیفات ملموس و دلنشین: زمان تألیف داستان، قبل از سال 1981است و در سال فوق جوایزZDF و جایزۀ مخصوص کودک و نوجوان سوییس را هم از آن خود می‌کند. بااین‌که نزدیک چهل سال از زمان نگارش آن می‌‏گذرد؛ ولی خواننده احساس غربت نمی‌کند. فضاسازی و توصیف‌ها در داستان کاملاً محسوس و زنده هستند.
در اوایل داستان، ما به معنای واقعی فقر پی نمی‌‏بریم، مگر این‌که با پای برهنه راه‌رفتن بچه‏‌ها و مدرسه نرفتن‏شان و برخی خصوصیات اخلاقی، به فقر فرهنگی آن‌ها آگاهی می‌‏یابیم، این در حالی است که خواننده اذیت نمی‌شود؛ چراکه همه با این رفتارها و خصوصیات در روستا به‌راحتی کنار آمده‌‏اند و هم‌‏زیستی مسالمت‌آمیزی دارند.
پختگی مادر سوتو که اسم اصلی‏‌اش رزالبا است، در حدی می‌باشد که من خوانندۀ این دوره‌وزمانه، بارها سن این زن را بالای پنجاه‌سال فرض می‌‏کنم؛ اما هربار با یک‌سری اتفاق‌ها و دیالوگ‌‏ها متوجه می‏‌شویم، او علی‌رغم سن پایین، شش بچه دارد و به‌راحتی از پس ادارۀ فرزندان و خانه‌‏داری‏ برمی‌‏آید.
داستان اصلی از آن‌جایی آغاز می‌شود که قطار زندگی‌‏شان از ریل و مسیر معمولی خود خارج شده و خلاف روال عادی حرکت می‌کند. در یک‌سال شوم، پدربزرگ و مادربزرگ و پدر خانواده می‏‌میرند. چندی طول می‏‌کشد تا مادر سوتو به فقدان شوهرش عادت کند. در این میان، نویسنده بیشتر به شخصیت‏‌پردازی شخصیت اصلی زن و بچه‌‏های او می‌‏پردازد. شش بچه، بزرگ‌ترین‏شان سارا و کوچک‌ترین‏شان کارلوتا است.
اگر بخواهیم این خانواده را نمونه‌‏ای از یک جامعه حساب کنیم، سارا نماد افراد طغیان‌گر که برعکس جریان رودخانه می‏‌خواهند شنا کنند، است. فیلیپی، نشان آگاهی و نخبه‏‌گرایی است. یاسینتو، نمادی از افراد درون‌گرای چاره‏‌ساز هستند که برخی اوقات مشکل‏‌ساز هم می‌‏شوند. از نظر این گروه، هدف وسیله را توجیه می‌کند. افرادی که به نسبت شرایط، تغییر موقعیت و رفتار می‏‌دهند.




تقابل‏‌های موجود در داستان:
تقابل فقر و ثروت: این تقابل‌‏ها می‌تواند هم مادی و هم معنوی باشد. انسان‌‏های ثروتمندی که علی‌رغم ثروت ظاهری، بویی از انسانیت نبرده‌‏اند.
نمونه: مرد یخچال‌‏ساز پول‌دار که تپه را با قیمت خیلی کم خرید و در نقطۀ مقابل آن، مادر سوتوی فقیر، موقع جشن خداحافظی بیشتر از یک‌چهارم پول‌‏هایش را به مردم فقیر دهکده بخشید و یا این‌که انسان‌‏های شهری پول‌دار، بدون توجه به شرایط سخت کارگران به‌راحتی آن‌ها را از کار برکنار می‌‏کردند. نمونۀ آن زمانی است که پیلار تمام هفته را در خانه‌‏ای کار می‏‌کرد و فقط جمعه‌‏ها برای ملاقات شوهرش مرخصی می‏‌گرفت، که اجازۀ مرخصی نمی‌‏دادند. یا این‌که مادرسوتو را به‌خاطر بوی بد بدنش از کار بیکار کردند، بدون این‌که به شرایط زندگی‌‏اش توجهی داشته باشند.
فقر انسانیت: و دیگر از این نوع تقابل‌‏ها که در جای‏جای داستان دیده می‌شود.
تقابل زندگی شهری و روستایی: این نوع از تقابل‏ها هم‏چنان به‌صورت دیالوگ‌‏گویی در آغاز داستان گفته می‌شود: سواد و بی‌‏سوادی، پوشیدن کفش پاشنه‌بلند و پا‏برهنگی، نداشتن حمام و توالت مخصوص شستشو، اجاقی که از سنگ ساخته شده، ولی در شهر برقی می‌‏باشد.
تقابل سنت و مدرن: در این نوع از تقابل، ارتباط‌ها و رفتار انسان‌‏ها بیشتر مد نظر است. اگر روستا را به‌عنوان نمادی از سنت و شهر را نمادی از مدرنیته به‌حساب آوریم، نداشتن حدومرز خاص برای رفت‌وآمد همسایه‌‏ها و دیگران از ویژگی‌های زندگی روستایی است، مگر این‌که حیوانات را بخواهند محدود کنند؛ اما شکل ارتباط‌ها در شهرها بسیار محدود و خط‏کشی شده است. این در حالی است که روستاییان در اولین روز ورودشان به شهر، بدون بستن در خوابیدند.
بی‌‏اعتنایی آدم‌‏ها در شهر به یکدیگر حتی موقع آدرس‏‌یابی، از دیگر ویژگی‌های زندگی شهری است؛ ولی در روستاها زمان دیدن غریبه‌‏ای تا انتها او را برای رساندن به مقصدش همراهی می‏‌کنند.
تعبیر و تفسیر متفاوت آدم‌‏ها از برخوردها در جامعۀ شهری: موقع خرید اجاق برقی، مادر سوتو فکر می‏‌کرد فروشنده با دیگران بسیار مهربان است و از بچه‌‏های او خوشش آمده است. درصورتی‌که او به آدم‌‏ها نگاه تجاری داشته و حتی موقع دعوت مادر سوتو از فروشنده برای صرف شیرینی در خانه‌‏اش، دعوت او را رد می‌کند. در نقطۀ مقابل این قضیه، مادر سوتو است که همیشه جلوی کلیسا به پیرمردی پول می‏‌داده، یک‌روز که او را نمی‌بیند، پریشان شده و سراغش را از دیگران می‌‏گیرد، تا جایی که به دنبالش می‌‏رود و علی‌رغم مریضی سخت و بوی بسیار بدش او را سوار گاری کرده و به خانه‌‏اش می‌‏آورد.
تقابل سنت و مدرن بیشتر در ارتباط‌های انسان‏‌ها با یکدیگر نمود پیدا می‌کند. در روستا زندگی از دل طبیعت و سنت نشأت می‏‌گیرد، ولی در مقابل آن مدرنیته در دل کارخانجات و صنعت تعریف می‌شود. گویی‌که چون منشأ این نوع زندگی از آهن و فلز است، آدم‏‌ها را هم آهنی و بی‏‌تفاوت بارمی‌‏آورد.
تقابل گذشته و حال: این تقابل در سه نسل خانوادۀ سوتو آشکار است. تفاوت نسل بچه‌‏های مادر سوتو با آبا و اجدادی که قانع بودند، از همان سطور اول، واضح است.

نقاط برجسته و قابل تأمل داستان
حضور مارتای پیر به‌عنوان نمادی از پاداش نیکی‌‏های آدمی‏زاد که می‌تواند برایش تا آخر عمر تکیه‏‌گاه و کورسوی امیدی شود.
و اما پیلار، چهرۀ وقیح فقر باعث می‌شود آدم‏‌ها، حتی آدم‌‏های خوب به‌خاطر فقر، مهر و مهربانی دیگران را برای ادامۀ زندگی و زنده‌ماندن، نادیده بگیرند.
تصادف نگرو: سگ خانوادگی با اتوبوس تصادف می‌کند. له‌شدن سگ و توصیف صحنه‏‌ای که لاشۀ این سگ توسط دیگر سگ‏‌ها خورده می‌شود، نشان‌دهندۀ اولین قربانی و تلفات زندگی در شهر است.
جالب این‌جاست که نگرو با دیدن سگ ماده خودبخود به آن سمت خیابان کشیده شد. گویی‌که حتی این تفاوت رفتاری بین شهر و روستا به حیوان‌ها هم منتقل شده و آن‌ها را از هم متمایز می‌کند، هرچند که موجودی غیر از انسان باشد.
داشتن کرۀ زمین به‌عنوان نشانی از زندگی تجملی: چراکه ثروتمندان با داشتن پول فراوان، زمین زیر پای‌شان به‌راحتی می‏‌چرخد و گردش روزگار همیشه به کام‌شان است.
هنگام ورود به محلۀ فقیرنشین و کثیف و جرم‌خیز، سارا مانند افسری گردنش را بالا گرفته، مانند زمانی‌که موقع اعدام مجرمی به چپ و راست نگاهی نمی‌کند.
رو شدن شخصیت اصلی پیرمرد گدا که باسواد بوده و به علت نوستالژی غم‌‏انگیز زندگی‌‏اش همیشه در سطح سخیف و پایین جامعه ماندگار شد.
دوست‌شدن یاستینو با بچه‌‏های زیرزمینی و خلاف‌‏کار، بچه‌‏هایی که آدم‏‌های باسواد را مسخره می‌‏کردند و حتی کشتن باسوادها یکی از برنامه‌‏های زندگی‌‏شان در بزرگی شده بود. او به این بچه‌‏ها سواد یاد می‌‏دهد و آن‌ها را مطیع و رام خود می‌کند (نشان‌دادن مرتبه و جایگاه سواد با وجود نفرت آن‌ها نسبت به سواد).
دیالوگ‏‌هایی از داستان که مخاطب را به فکر فرو می‌برد:
کتک خوردن سارا در حد مرگ به‌خاطر دروغ‌‏هایی که به دوستش تحویل می‌‏دهد و دیالوگی که راوی می‌‏گوید: «سارا بهشت و جهنم او شده بود».
نکتۀ قابل تأمل دیگر این‌که، زمانی‌که مادر سوتو به‌خاطر بوی بدش از کار اخراج می‌شود و برای تخلیۀ خود سرش را به دیوار می‌‏کوبد، مارتای پیر گفت: «به خودت مسلط باش. اگر هر کدام از ما بخواهد، بدبختی‌‏هایش را به دیوار بکوبد و شیون کند، در دنیا چه سرو صدایی بلند می‌شود؟».
«هنوز هم برای خانواده مهم هستند». احساسی که بچه‌‏های کوچک با رفتن به گدایی به‌شان دست داد و از این‌که می‌توانند برای خانواده کاری کنند، خوشحال بودند.
«من گرسنه‌ام» دیالوگی با مفهوم تنگ‌‏تر و مصداق بزرگ‌تر. گرسنگی به معنای واقعی که انسان می‌تواند، دچارش شود. اسم داستان در این‌جا خودِ واقعی را نشان می‌‏دهد و مخاطب را به قعر چاه نداری، می‏‌کشاند.
نقطۀ اوج داستان، مرگ کارلوتا و نحوۀ به خاک‌سپردن اوست. تمام اعضای خانواده به‌خاطر آن‌همه اتفاق‌های بد گریه نکردند، ولی در سوگ برادرشان از ته دل، اشک ریختند.
و در آخر، هنگام خداحافظی از مارتای پیر، مادر سوتو می‌‏گوید: «ما را هم دعا کنید».
گدایی که درآمدش را از این طریق به‌دست می‌‏آورد، به‌راحتی می‌‏گوید: «در برابر شما باید راستگو باشم. دیگر به...».

جمع‌بندی
به‌طورکلی این داستان دایه‌وار بوده و از کشش و تعلیق کافی برای مخاطب برخوردار است. به‌ جرأت می‌توان گفت داستان، محدود به دوره‏ای خاص از زمان نیست. باتوجه به زمان آفرینش آن شاید یک‌سری از توصیف‌ها و شرایط زندگی در سال‏‌های آینده برای خواننده‌ها ناملموس بوده و برای رفع این فاصله، نیاز به یک‌سری ارجاع‌های غیرمتنی باشد؛ بااین‌حال داستان جذابیت خود را از دست می‌‏دهد. شاید هم برعکس شده و انسان ماشینی در عصر سرعت، خسته از این همه شتاب، به‌گونه‏‌ای به این‌نوع کتاب‌‏ها پناه بیاورد تا روح آزرده‌‏اش را در سایۀ آثاری چون «من گرسنه‌ام، من تشنه» ترمیم بدهد و حسرت روزگار گذشته را بخورد.
نظر شخصی
نزدیک است فقر به کفر تبدیل شود.
ممکن است بسیاری از ما جمله‏‌ی بالا را بارها از زبان سخنوران شنیده باشیم. نمی‌‏خواهم هیچ اشاره‏‌ای به گوینده‌‏ی این متن داشته باشم. هرچند که این جمله‌‏ی معروف را کمتر کسی است که نداند از زبان کیست. فقط می‌توانم بگویم که بعد از خوانش این کتاب، تنها دو جمله به ذهنم هجوم آورد و ناخودآگاه آن را در پایان‏بندی نوشتم.
نزدیک است فقر به کفر تبدیل شود.
و دومین جمله‌‏ی حک شده: بزرگ‌ترین فقر، نادانی است. با کمی تفحص و دقت در تمام آثار نوشته شده در باب فقر ریشه را در نادانی تک‏تک افراد می‌‏یابیم. ناآگاهی از حق و حقوق فردی و جمعی در هر اجتماعی منجر به تشکیل گروهی افراد سوء استفاده‌‏گر می‌‏گردد که جامعه را به نیستی و تباهی می‌‏کشاند.
مولفین و انتشارات
تمامی نتایج پروفایل‌ها
رویدادها
تمامی نتایج رویدادها
در ویترین
تمامی نتایج ویترین