ده و ده دقیقه و سی ثانیه ( یا : چگونه یک دیوانه شبها به خود و روزها به من تبدیل میشود )
عنوان عجیب کتاب دوم کیانوش خانمحمدی ست که با کتاب اولش ( سنگها از ترس غرق شدن میپرند 1392) برگزیده جشنواره فجر هشتم شد
کیانوش خان محمدی که هر هفت سال یک کتاب منتشر کرده، به شدت گزیده کار است و برای مخاطبان حرفه ای شناخته شده است، به همین دلیل نشر معتبر نگاه، که آن را حتما با آثار بزرگان شعر معاصر چون نیما و اخوان و شاملو میشناسید، سراغ او رفته.
شعرهای این کتاب موضوعات متنوعی دارند ازقبیل عشق، تنهایی، موضوعات اجتماعی و حتی گاه سیاست و جنگ
شعرهای معروف سالهای اخیر او مثل دیوانه، قطار، باران، نهنگ، ساعت، ونیز، کلید، و... را در این کتاب خواهید خواند
شما میتوانید تا 20 شهریورماه با ثبت سفارش این کتاب در نبض هنر، این کتاب را با امضای کیانوش خانمحمدی دریافت کنید. کتابها بعد از تاریخ 20 شهریور امضا و ارسال خواهند شد
- در صورتی که مایلید این کتاب بدون امضا و سریع به دست شما برسد در فرم سفارش در قسمت توضیحات عبارت «بدون امضا» را درج کنید.
لینک خرید کتاب: ده و ده دقیقه و سی ثانیه
باهم شعر قطار از این مجموعه را مرور میکنیم:
گفت:
«ببینم، جایی جنگ شده؟»
گفتم:
«چطور؟»
گفت:
«خودم دیدم قطارها پُر میروند و خالی برمیگردند!»
گفتم:
«جنگ انسانها را به اشیاء تبدیل میکند
سربازهایی که با واگنهای مسافری میروند،
با واگنهای باری برمیگردند
آنها سربهراهاند، درست مثل قطار!
آنها فقط بلدند اگر معشوقهای دارند،
او را از پنجرۀ قطار ببوسند و بروند»
میخندید
گفت:
«پدرت همین را هم بلد نبود...»
گفتم:
«حالا که میرفت، ایکاش با قطار اسباببازی رفته بود،
قطارهای اسباببازی بهمراتب از قطارهای واقعی باشعورترند؛
هیچکس را به هیچ جنگی نمیبرند،
مدام بهجای اولشان برمیگردند،
مدام کاری میکنند آدمهایی که رفتهاند،
آدمهای درحالِ برگشتن باشند»
گفت:
«قطارهایی که مقصدشان جنگ است،
مارهای خطرناکی هستند
آنهمه انسان را یکجا میبلعند و میروند،
در جایی هضم میکنند،
برمیگردند و بقایای هضمنشده را بالا میآورند»
گفتم:
«اختراع قطار از اول هم اشتباه بوده
یک اتوموبیل میتواند تنها چند پدر را با خودش ببرد،
یک اتوبوس چندین پدر،
امّا یک قطار میتواند از شهری کوچک،
یتیمخانهای بزرگ بسازد»
بلند شد
یکی از قابعکسهای روی دیوار را صاف کرد
گفت:
«این قاب عکسها کنارهم بهترین قطار دنیا را ساختهاند
قطاری که همیشه هیچجا نمیرود
و از تکتک پنجرههایش او لبخند میزند»
گفتم،
...
گفت،
...
گفتم، گفت،
گفتم، گفت، گفتم گفت گفتمگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتگفتمگفت
گفتم، گفت،
...
گفتم،
...
گفت،
...
مقابلش ایستادم،
در چشمهایش زل زدم،
پشت کردم بروم،
امّا باز در چشمهایش زل زده بودم
مثل قطار شهری
که سری دارد برای رفتن،
سری برای بازگشتن
همان قطار،
که چه برود، چه بیاید
در چشمهایت زل میزند...