مؤلف: زولفو لیوانلی
مترجم: ایلناز حقوقی
«قبل از آنکه «او» از راه برسد، در بهشت زمین و آسمان که به آن «سر به مهرترین راز» میگفتیم در کمال آرامش زندگی میکردیم.
چنان بهشتی چگونه شرح داده میشود؟ حتی در خودم جرئت و توان توضیح دادنش را نمیبینم. اکنون اگر برای شما از این جزیرۀ کوچک و جنگلهای کاج، از دریای آبی یکدست و شفافش که شبیه یک آکواریوم طبیعیست، از خلیجهای زیبایی که ماهیهای رنگارنگ آنها را تماشا میکنند، از مرغان دریایی که مانند فرشتگان سپید هر لحظه در پرواز هستند بگویم، میدانم که در نظر شما تنها توانستهام منظرۀ یک کارت پستال توریستی را بیافرینم.
آنجا دنیایی بود از تمام قارهها دور، شبهایش آکنده از بوی یاسمینِ مدهوشکننده، زمستان و تابستانش با آب و هوای معتدل همآغوش بود. با چهل خانۀ گمشده در بین درختان به خود متکی بود و تک و تنها به زندگیاش ادامه میداد.
انگار که راز حیات مگویی در طبیعت پایدار جزیره پنهان بود. چگونه میشود مه سپید سحرگاهیِ روی دریا، آن نسیم ملایم عصرگاهی که صورت انسان را نوازش میکرد، وزش بادی که آواز مرغان دریایی را همراهی میکرد و بوی گلهای اسطوخودوس را توصیف کرد؟
هنگام طلوع درحالیکه بیدار میشدیم و چشمهایمان را میمالیدیم تصویر جادویی جزیرهای که روبه روی جزیرۀ ما بود، در برابرمان ظاهر میشد؛ مه دور تا دور آن را پوشانده و آن را در آغوش گرفته، گویی که در هوا معلق مانده بود.
مرغان دریایی در دریا فرو میرفتند و با شکارشان از آن خارج میشدند، گلهای کاغذی بنفش دور خانههایمان پیچیده بودند عطر گلهای محبوبۀ شب مستمان میکرد… به راستی که اینها را نمیتوان به درستی توصیف کرد.
اما در حقیقت ما دیگر زیبایی این زندگی را درک نمیکردیم؛ آنقدر به آن عادت کرده بودیم که فقط به زندگی ادامه میدادیم. انسان، دریایی را که هر روز میبیند و زیبایی لانهای را که مرغ دریایی بر روی صخرۀ مقابل خانهاش ساخته، درک نمیکند.»