«پیرمرد و دریا» آخرین اثر مهم «ارنست همینگوی» نویسنده برجسته اهل آمریکا است. این رمان کوتاه پیش از مرگ او در سال 1951 در کوبا نوشته شد و یکی از دلایلی بود که همینگوی توانست برندهی جایزه نوبل ادبیات در سال 1954 شود.
پیرمرد و دریا یک داستان کوتاه است. او برای نوشتن این داستان، از یک اتفاق واقعی الهام گرفته است.
نگارش این داستان به زمانی مربوط میشود که همینگوی به همراه همسرش در کوبا زندگی میکردند و قایقرانی و ماهیگیری یکی از تفریحات اساسی او به حساب میآمدند. شخصیت پیرمرد در این داستان، برگرفته از شخصی به نام گرگوریو فوئنتس است که در کوبا به ماهیگیری مشغول بوده است.
داستان روایتگر چالشهای پیرمردی ماهیگیر است که برای امتحان آخرین شانس خود به دل دریا میرود. انسان در داستان همینگوی شکست نمیخورد؛ چرا که انسان برای شکست خوردن آفریده نشده است. او به جنگ با بزرگترین ماهی رفته که ساکنین این شهر ساحلی تاکنون دیدهاند؛ اما مساله در اینجا به پایان نمیرسد. دریا سرنوشت و اتفاقات دیگری را برای این پیرمرد رقم زده است...
بسیاری از منتقدان، این اثر را شاهکار جاویدان همینگوی به حساب آوردهاند؛ چرا که این داستان عصارهای از تمام دردها و رنجهایی است که همینگوی در زندگیاش متحمل شده و جای زخمهایی که بر وجود اون حک شدهاند، در داستانهایش نیز احساس میشوند. پیرمرد و دریا نیز اوج قدرت و شکستناپذیری انسان را به تصویر کشیده است.
گفتنی است این شاهکار ادبی به همت نشر افق و با ترجمه زیبای «نازی عظیما» به چاپ رسیده است.
اگر علاقهمند به ادبیات کلاسیک و شاهکارهای جاودان ادبی هستید، این اثر را به شما پیشنهاد میکنیم.
برای دسترسی آسانتر به این اثر میتوانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه نمایید.
بریدهای از این داستان را با هم میخوانیم:
«او پیرمردی بود که تنها با قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و هشتاد و چهار روز میگذشت که هیچ ماهیای نگرفته بود. در چهل روز اول پسرکی همراهش بود. اما پس از چهل روز ماهی نگرفتن، پدر و مادر پسرک گفته بودند که پیرمرد سالائو یعنی بدبیارترین آدم روی زمین است و پسرک به دستور آنها به سراغ قایقی دیگر رفته بود و همان هفتۀ اول سه ماهی خوب گرفته بود. پسرک از دیدن پیرمرد که هر روز با قایقی خالی برمیگشت، غمگین میشد و همیشه میرفت تا در بردن گلولههای طناب یا چنگک، و قلاب و بادبان که دور دکل پیچیده بود، کمکش کند. بادبان با گونی آرد وصله شده بود و آنطور که بسته بود، به پرچم شکستی ابدی میمانست.
پیرمرد لاغر و نحیف بود و پشت گردنش چروکهای عمیق داشت. بر گونههایش لکههای قهوهای سرطان خوشخیم پوست بود که از تابش آفتاب بر دریای حاره عارض میشود. لکهها از دو گونهاش به پایین راه گرفته بودند، و بر دستانش داغ زخمهایی عمیق بود که از کشیدنِ طنابِ ماهیهای سنگین بهوجود آمده بود. اما زخمها همه کهنه بودند. به کهنگی شیارهای برهوت بیماهی.
پیرمرد همهچیزش پیر بود، مگر چشمانش که به رنگ دریا بود و شاد و شکستناپذیر بود.»
لینک خرید کتاب: پیرمرد و دریا