«پرواز را به خاطر بسپار» روایت دردناک و تأثیرگذاری از جنگ جهانی دوم است که از زبان معصومانه یک کودک روایت میشود. کودکی که پدر و مادرش در قبال دریافت مبلغی او را به شخصی دیگر میسپارند؛ اما پس از مرگ او، ورق برگشته و زندگی روی سختتر و پر چالش تری را به این کودک نشان میدهد.
جنگ جهانی بهخودیخود سرشار از غم و رنج سختی بوده؛ و آنچه تأثیرگذاری این کتاب را چندین برابر میکند، نگاه کودکانهی شخصیت اصلی این داستان در میانهی جنگ است که رها کردن کتاب را حتی در نخستین صفحات برای مخاطب سخت میکند.
«یرزی کازیسنکی» نویسندهی این کتاب، که خود متولد لهستان بوده و در 6 سالگی درگیر مسائل و حاشیههای جنگ جهانی شده است، در این روایت برگی از زندگی سخت و پرفرازونشیب زندگی خود را به تحریر نشانده است. مطالعهی این رمان با ترجمه روان و زیبای «ساناز صحتی» و به همت نشر نگاه به چاپ رسیده و به دوستداران ادبیات و داستانهای جنگ پیشنهاد میشود.
لازم به ذکر است که این اثر به اغلب زبانهای زنده دنیا ترجمهشده و یکی از آثار پرفروش نهتنها در ایران، بلکه در تمام کشورهای دنیا است.
.
بخشی از این روایت زیبا را بهاتفاق هم میخوانیم:
در کلبۀ مارتا زندگی میکردم و هرروز و هر ساعت انتظار داشتم پدر و مادرم به سراغم بیایند. گریه فایدهای نداشت و مارتا کوچکترین توجهی به لابههای من نمیکرد.
مارتا پیر و خمیده بود. گویی میخواست خودش را از وسط نصف کند، ولی نمیتوانست. موهای بلندش که هرگز شانه نشده بود، بهصورت بافتههای بیشمار و ضخیمی درآمده بود که باز کردنشان غیرممکن بود. خودش این بافتهها را گیس جنی میخواند. نیروهای اهریمنی در این گیسهای جنی خانه کرده بودند و آنها را میپیچاندند و آهستهآهسته تهیمغزی ناشی از پیری را سبب میشدند.
مارتا بر چوبدستی گرهخوردهای تکیه میزد و اینسو و آنسو تلوتلو میخورد و حرفهایی را زیر لب منمن میکرد که من از آن چندان سر درنمیآوردم. انبوهی از چروکهای مختلف صورت کوچک و پلاسیدهاش را پوشانده بود. رنگ صورتش قهوهای متمایل به سرخ بود و صورتش شبیه به سیبی بود که بیشازحد پخته باشد. اندام پلاسیدهاش دائماً میلرزید، گویی از درون، بادی اندامش را به لرزه میانداخت، و انگشتان دستهای استخوانیاش که مفاصلشان به سبب بیماری درهمپیچیده بود، هرگز از لرزیدن بازنمیایستاد و سرش روی گردن بلند و لاغرش تکان تکان میخورد.
چشمانش ضعیف بود. از میان درزهای کوچک زیر ابروهای پرپشتش به روشنایی خیره میشد. پلکهایش مثل شیارهای زمینی بود عمیقاً شخمخورده. اشک مدام از گوشههای چشمش جاری بود و از باریکههای عمیق صورتش سرازیر میشد و به رشتههای سریشمی که از دماغش آویزان بود و بزاق حبابداری که از لبانش به پایین میریخت میپیوست. گاهی اوقات به توپ کهنهای به رنگ سبز کبود شبیه میشد که از درون پوسیده بود و میرفت تا با آخرین دمیدن متلاشی شود و گرد سیاه و خشک را بیرون بریزد.
اوایل از او میترسیدم و هر وقت که به طرفم میآمد، چشمهایم را میبستم. در آن لحظه فقط بوی متعفن بدنش را میشنیدم. همیشه بالباس میخوابید. عقیده داشت که لباسهایش برای جلوگیری از بیماریهای متعددی که هوای تازه به اتاق میآورد، از هر وسیلۀ دیگری بهتر است...
لینک خرید کتاب: پرواز را به خاطر بسپار
- به انتخاب پرستو جعفری - خبرنگار نبض هنر