ویژگی برجسته آثار عزیز نسین، داستانهای کوتاه و همچنین قلم طنز منحصربهفرد اوست. او در کتاب «پخمه» که با ترجمه رضا همراه و به همت نشر «نیماژ» به چاپ رسیده، طنزی تلخ را به نگارش درآورده و در آن شخصیت اصلی داستان که «پخمه» نام دارد، سعی میکند در جامعهای پر از فساد، خلاف جهت مسیر آب حرکت کرده و زندگیای سالم، بهدوراز دروغ و دزدی داشته باشد. همین قضیه به چالش اصلی زندگی او تبدیلشده و آرامش را از او میگیرد. داستان او مصداق بارز ضربالمثل «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» است. او به علت مشکلاتی که بر سر راهش قرار میگیرند و اصرارش بر نگفتن «دروغ»، بارها بهجای شخصیتهای دیگر به زندان افتاده و به خاطر گناههای ناکرده مجازات میشود و درنهایت در مسیری همسو با جامعه خویش قرار میگیرد.
داستان پخمه مانند آثار دیگر عزیز نسین، واقعیت زندگی اجتماعی رایج در بسیاری از کشورها را به تصویر میکشد و خواننده با هریک از داستانهای او، خود را در جایگاه یکی از شخصیتهای داستان متصور میشود؛ «آدمهای اشتباهی»ای که هریک بنا بر نیازهای خود برای گذران زندگی، ناچارند بخشی از شخصیت و اصالت خود را قربانی شرایط تلخ کند تا بتواند به زندگی ادامه دهد...
در بخشی از این اثر میخوانیم:
اصرار نداشته باشید بدانید چرا سروکار من به زندان افتاد، هرچه بود دستوبالم بند شد و تا آمدم به خودم بجنبم مرا از پلهها پایین فرستادند! و از مخلص با همه اهن و تولپ و اسمورسم عکسبرداری و انگشتنگاری کردند و بعد هم مثل ظرف آشغال که خانمها از لای در به دست رفتگر میدهند بنده را هم تحویل بند دادند!!!
نمیدانم شما هم این منظره را دیدهاید؟ سابقاً بچههای شیطان و بازیگوش گربهای را توی کیسهای میانداختند و مدتی دور سرشان توی هوا چرخ میدادند، بعد گربه را از کیسه بیرون میآوردند و موشی جلوی او میانداختند. گربه بیچاره چنان گیج و منگ بود که تا مدتی حتی موش را نمیدید و به او توجه نمیکرد!!!
آن روز هنگامیکه من وارد کریدور زندان شدم این حالت عیناً در وجودم پیدا شد. بهقدری ناراحت و گیج بودم که حتی حرفهای دو سهنفری را که اطرافم جمع شده بودند و به من دلداری میدادند نمیشنیدم.
اما ازآنجاییکه انسان در برابر حوادث نرمش زیادی دارد و در مقابل پیشامدها خیلی زود تسلیم میشود، من هم زودتر ازآنچه فکر میکردم حالم تغییر کرد.
بهخصوص حادثهای که پیش آمد بیشتر به این تغییر حالتم کمک کرد.
توی شش و بش غم و غصه بودم و مثل بچههای یتیم زانوهایم را بغل کرده و ماتم گرفته بودم که سروصدایی در کریدورها بلند شد و عده زیادی از زندانیها بهطرف در خروجی راه افتادند. بعضیها با خنده و شوخی و عدهای با سروصدا چیزهایی میگفتند، که از میان همه آنها من کلمه «پخمه» را میفهمیدم. معلوم شد زندانی تازهای را دارند میآورند که با اکثر بر و بچهها آشناست. هرکسی یکچیزی میگفت:
_ بچهها «پخمه» را آوردند.
_ اوه! سر و لباسش رو ببین!
_ چه آدم شده!
_ هنوز رختخوابش جمع نشده برگشت!
_ اینو میگن آدمحسابی!
_ آقای مهندس قلابی را نیگا کنین!
غم و غصه خودم یادم رفت، مثل سایرین جلوی در رفتم و منتظر شدم تا این«پخمه» را که اینهمه بچهها برایش ابراز احساسات میکردند بهتر ببینم.
لینک خرید کتاب: پخمه
- به انتخاب پرستو جعفری - خبرنگار نبض هنر