یادداشتی میخوانیم به قلم خانم بلقیس سلیمانی که در آن به معرفی کتاب «من گرسنهام، من تشنه» اثر گودرون پازوانگ پرداختهاند:
چکیده:
در برخی آثار میتوان قبل از خواندنشان، با مطالعه در نقد آن به محتویات کتاب پی برد و با نخواندن کتاب شاید چیزی را از دست ندادهایم. البته اگر نقد مغرضانه و یکسو نباشد. حتی بهراحتی میتوان گفت نقد برخی آثار زیباتر از خود آثار هستند. با این نظر، احتمال لطمهخوردن به فرهنگ کتاب و کتابخوانی هست و بهنوعی بدآموزی دارد؛ چراکه برخی معتقدند «هر کتابی ارزش یکبار خواندن دارد»؛ اما بهشدت توصیه میکنم کتاب «من گرسنهام، من تشنه» را حتماً دوبار بخوانید.
کتاب «من گرسنهام، من تشنه» را میتوان از ابعاد مختلف نقد، مورد بررسی قرار داد.
از بُعد ساختاری، کتاب بیشتر دارای عنصر کشمکش و از زاویۀ دید سومشخص محدود به ذهن زن است که شخصیتسازی در آن؛ زیاد چشمگیر نیست؛ چراکه منظور نظر نویسنده پرداختن به مقولۀ کلی گرسنگی است مگر در مواردی.
در بُعد روانشناختی شاید بتوان از محتوای کتاب، عمدۀ تأثیر فقر را بر روح و روان انسانها بررسی کرد و در شکل گستردهتر، از بُعد جامعهشناختی، میتوان از آن، اثر فقر در جامعه را که منجر به تشکیل گروههای وندال و عقدهای میشود، برداشت کرد؛ گروههایی که بهدلیل سرکوبشدن یکسری از نیازهای کودکیشان، جامعه را به ابتذال و سقوط میکشانند.
اما بازی با انواع تقابلها در این داستان، آن را به یکاثر چندبُعدی تبدیل کرده و بهنوعی ذهن خواننده را با چالشهای گوناگون درگیر میکند.
کلیدواژهها:
کلیدواژۀ اصلی داستان، معضل مهم و فراگیر جهان است که در سه حرف خانمانسوز خلاصه میشود؛ ف. ق. ر.
فقر، نه فقط به آن معنی که شکم یا جسممان گرسنه باشد، فقر در هر زمینهای میتواند زمینهساز مشکلات بزرگ در دنیا شود؛ فقر فرهنگی، فکری، مالی و دوراندیشی.
این واژه ابتدا در شکل گستردهتر نشان داده میشود و سپس رفتهرفته در قسمتی از آمریکای جنوبی و بعد از آن در نمونۀ کوچک جامعه، در زیرزمین نمور و بیدروپیکر، با مرگ بیرحمانۀ کارلوتا به اوج خود میرسد.
مقدمه:
ابتدا بهتر است برای ملموسشدن بیشتر نقد، به خلاصهای از داستان بپردازیم. هرچند که حیف است داستانی با این همه تأثیر روایی در دل خود بهراحتی خلاصه شود.
داستان از آنجا آغاز میشود که خانوادۀ سوتو بهخاطر زمستان سخت، مجبور به کوچ در قسمت پایین کوه در تپهای به نام تپۀ بُز میشوند. سه نسل بهخوبیوخوشی در این تپه روزگار میگذارنند و تعلّق آنها به این تپه بهحدی در ذهن مردم، بهطور قطعی حک میشود که آنها بدون نیاز به هیچمدرکی خود را صاحب آنجا میدانند. تااینکه با مرگ پدر خانواده و حضور غول صنعتی یخچالسازی در آنجا، ورق برمیگردد. مرد ثروتمند برای تصاحب این تپه با تطمیع و بهنوعی تهدید، آنها را از زندگی سادۀ روستایی به زندگی شهری پرتاب میکند. زنی که حتی پولشمردن هم بلد نبود، ناگهان با تلی از اسکناس روبهرو میشود و بالاخره تمام آن پول را بدون حسابوکتاب در قمار شهرنشینی میبازد و بعد از اینکه انواع حوادث ناگوار را تجربه میکند، دوباره به روستا بازمیگردد.
داستان بهصورت مدور و دایرهای شکل است. زندگی از روستا به شهر و دوباره به روستا برمیگردد.
نقد ساختارگرایانه
داستان، واقعگرای اجتماعی است. اسم داستان تا حدی نشاندهندۀ محتوای آن است؛ اگرچه معنای جملۀ «من گرسنهام و من تشنه» تا یکسوم داستان، جنبۀ عمومی گرسنگی را میرساند؛ اما این دایره کمکم کوچک شده تااینکه بر زبان یاسنتیو جاری میشود و با مرگ کارلوتا عینیت پیدا میکند.
گویی نویسنده ابتدا با نمایی دور، فقر را به نمایش میگذارد و دوربین کمکم پایین آمده و نزدیکترین نمای آن در خانوادۀ سوتو به تصویر کشیده میشود.
این کتاب، ارزش دوبار خواندن را دارد. علیرغم اینکه من برای بار اول با دید نقدگرایانه شروع به خوانش آن کردم، آنقدر جذاب بود و قلاب داستانی قوی داشت که نتوانستم محض خاطر لذتبردن آن را نخوانم.
در مورد نثر داستان که کار ترجمه است، میتوان گفت ترجمۀ آن با زبانی ساده و روان و در حد نوجوان انجام شده و داستان از همان سطرهای اولیه بهراحتی با مخاطب، ارتباط برقرار میکند.
قلاب داستانی قوی وجود دارد بهطوریکه در فاصلۀ زمانی پنجدقیقه، مخاطب را جذب میکند. تعلیق داستان به اندازهای است که مخاطب برای دریافت ادامۀ داستان با خود کلنجار دارد.
کشمکشهای متعددی از جمله کشمکش با خود و جامعه و افراد، زیاد بود و تاحدی در تکتک شخصیتهای داستانی هم بهچشم میخورد؛ کشمکش مادر سوتو با بچههایش مخصوصاً سارا، با مرد ثروتمند، با جامعۀ شهری.
شخصیتسازی در حالت کلی انجام شده است. مثلاً تفاوت شخصیتهای شهری و روستایی یا فقیر و ثروتمند نشان داده شده و شخصیتهای بارز و ذرهبینی که شخصیتسازی شدهاند، همان مادر سوتو، سارا و یاسینتو بوده است.
زاویۀ دید آن سومشخص است و راوی یا در روند داستان مداخله نمیکند یا بسیار کم حضور خود را نشان میدهد.
از نظر مکانی بااینکه در آمریکای جنوبی و برزیل اتفاق افتاده، ولی داستان مکانمحور نبوده و تأکیدش بیشتر روی فقر است که میتواند با اشکال متفاوت در جایجای دنیا نمود پیدا کند.
از نظر مطالعات اجتماعی میتواند به شناخت ما دربارۀ ارتباطات اجتماعی و فرهنگی منطقه در آن زمان کمک کند.
در این کتاب، ما با انواع دلایل فقر آشنا میشویم. در شروع داستان، راوی علت فقر را طبیعی و ناشی از قحطی زمستان عنوان میکند. فقر در حدیکه جد خانوادۀ سوتو برای مقابله با آن از بلندیهای کوهستان به طرف تپه بُز کوچ کرده و این درحالی است که بر حسب عادت، زندگی در طبیعت برایشان راحت و هموار نشان داده میشود و سختی در کار نیست. آنها دوباره از نو زندگی خود را میسازند و سه نسل در تپۀ بزها بهراحتی روزگار میگذرانند.
از همان صفحات اول، ما وارد زندگی خانوادۀ سوتو میشویم. برای درک بهتر روابط داستانی در آغاز، نیاز است که دوبار آن را بخوانیم؛ چراکه در ابتدا سه نسل پشتسرهم تعریف میشوند.
زندگی کامل در طبیعت: حل شدن در طبیعت تاحدی است که حتی مادر سوتو پول شمردن هم بلد نبود. تبادلهای ارتباطات، کاملاً احساساتی و عاطفی است.
توصیفات ملموس و دلنشین: زمان تألیف داستان، قبل از سال 1981است و در سال فوق جوایزZDF و جایزۀ مخصوص کودک و نوجوان سوییس را هم از آن خود میکند. بااینکه نزدیک چهل سال از زمان نگارش آن میگذرد؛ ولی خواننده احساس غربت نمیکند. فضاسازی و توصیفها در داستان کاملاً محسوس و زنده هستند.
در اوایل داستان، ما به معنای واقعی فقر پی نمیبریم، مگر اینکه با پای برهنه راهرفتن بچهها و مدرسه نرفتنشان و برخی خصوصیات اخلاقی، به فقر فرهنگی آنها آگاهی مییابیم، این در حالی است که خواننده اذیت نمیشود؛ چراکه همه با این رفتارها و خصوصیات در روستا بهراحتی کنار آمدهاند و همزیستی مسالمتآمیزی دارند.
پختگی مادر سوتو که اسم اصلیاش رزالبا است، در حدی میباشد که من خوانندۀ این دورهوزمانه، بارها سن این زن را بالای پنجاهسال فرض میکنم؛ اما هربار با یکسری اتفاقها و دیالوگها متوجه میشویم، او علیرغم سن پایین، شش بچه دارد و بهراحتی از پس ادارۀ فرزندان و خانهداری برمیآید.
داستان اصلی از آنجایی آغاز میشود که قطار زندگیشان از ریل و مسیر معمولی خود خارج شده و خلاف روال عادی حرکت میکند. در یکسال شوم، پدربزرگ و مادربزرگ و پدر خانواده میمیرند. چندی طول میکشد تا مادر سوتو به فقدان شوهرش عادت کند. در این میان، نویسنده بیشتر به شخصیتپردازی شخصیت اصلی زن و بچههای او میپردازد. شش بچه، بزرگترینشان سارا و کوچکترینشان کارلوتا است.
اگر بخواهیم این خانواده را نمونهای از یک جامعه حساب کنیم، سارا نماد افراد طغیانگر که برعکس جریان رودخانه میخواهند شنا کنند، است. فیلیپی، نشان آگاهی و نخبهگرایی است. یاسینتو، نمادی از افراد درونگرای چارهساز هستند که برخی اوقات مشکلساز هم میشوند. از نظر این گروه، هدف وسیله را توجیه میکند. افرادی که به نسبت شرایط، تغییر موقعیت و رفتار میدهند.
تقابلهای موجود در داستان:
تقابل فقر و ثروت: این تقابلها میتواند هم مادی و هم معنوی باشد. انسانهای ثروتمندی که علیرغم ثروت ظاهری، بویی از انسانیت نبردهاند.
نمونه: مرد یخچالساز پولدار که تپه را با قیمت خیلی کم خرید و در نقطۀ مقابل آن، مادر سوتوی فقیر، موقع جشن خداحافظی بیشتر از یکچهارم پولهایش را به مردم فقیر دهکده بخشید و یا اینکه انسانهای شهری پولدار، بدون توجه به شرایط سخت کارگران بهراحتی آنها را از کار برکنار میکردند. نمونۀ آن زمانی است که پیلار تمام هفته را در خانهای کار میکرد و فقط جمعهها برای ملاقات شوهرش مرخصی میگرفت، که اجازۀ مرخصی نمیدادند. یا اینکه مادرسوتو را بهخاطر بوی بد بدنش از کار بیکار کردند، بدون اینکه به شرایط زندگیاش توجهی داشته باشند.
فقر انسانیت: و دیگر از این نوع تقابلها که در جایجای داستان دیده میشود.
تقابل زندگی شهری و روستایی: این نوع از تقابلها همچنان بهصورت دیالوگگویی در آغاز داستان گفته میشود: سواد و بیسوادی، پوشیدن کفش پاشنهبلند و پابرهنگی، نداشتن حمام و توالت مخصوص شستشو، اجاقی که از سنگ ساخته شده، ولی در شهر برقی میباشد.
تقابل سنت و مدرن: در این نوع از تقابل، ارتباطها و رفتار انسانها بیشتر مد نظر است. اگر روستا را بهعنوان نمادی از سنت و شهر را نمادی از مدرنیته بهحساب آوریم، نداشتن حدومرز خاص برای رفتوآمد همسایهها و دیگران از ویژگیهای زندگی روستایی است، مگر اینکه حیوانات را بخواهند محدود کنند؛ اما شکل ارتباطها در شهرها بسیار محدود و خطکشی شده است. این در حالی است که روستاییان در اولین روز ورودشان به شهر، بدون بستن در خوابیدند.
بیاعتنایی آدمها در شهر به یکدیگر حتی موقع آدرسیابی، از دیگر ویژگیهای زندگی شهری است؛ ولی در روستاها زمان دیدن غریبهای تا انتها او را برای رساندن به مقصدش همراهی میکنند.
تعبیر و تفسیر متفاوت آدمها از برخوردها در جامعۀ شهری: موقع خرید اجاق برقی، مادر سوتو فکر میکرد فروشنده با دیگران بسیار مهربان است و از بچههای او خوشش آمده است. درصورتیکه او به آدمها نگاه تجاری داشته و حتی موقع دعوت مادر سوتو از فروشنده برای صرف شیرینی در خانهاش، دعوت او را رد میکند. در نقطۀ مقابل این قضیه، مادر سوتو است که همیشه جلوی کلیسا به پیرمردی پول میداده، یکروز که او را نمیبیند، پریشان شده و سراغش را از دیگران میگیرد، تا جایی که به دنبالش میرود و علیرغم مریضی سخت و بوی بسیار بدش او را سوار گاری کرده و به خانهاش میآورد.
تقابل سنت و مدرن بیشتر در ارتباطهای انسانها با یکدیگر نمود پیدا میکند. در روستا زندگی از دل طبیعت و سنت نشأت میگیرد، ولی در مقابل آن مدرنیته در دل کارخانجات و صنعت تعریف میشود. گوییکه چون منشأ این نوع زندگی از آهن و فلز است، آدمها را هم آهنی و بیتفاوت بارمیآورد.
تقابل گذشته و حال: این تقابل در سه نسل خانوادۀ سوتو آشکار است. تفاوت نسل بچههای مادر سوتو با آبا و اجدادی که قانع بودند، از همان سطور اول، واضح است.
نقاط برجسته و قابل تأمل داستان
حضور مارتای پیر بهعنوان نمادی از پاداش نیکیهای آدمیزاد که میتواند برایش تا آخر عمر تکیهگاه و کورسوی امیدی شود.
و اما پیلار، چهرۀ وقیح فقر باعث میشود آدمها، حتی آدمهای خوب بهخاطر فقر، مهر و مهربانی دیگران را برای ادامۀ زندگی و زندهماندن، نادیده بگیرند.
تصادف نگرو: سگ خانوادگی با اتوبوس تصادف میکند. لهشدن سگ و توصیف صحنهای که لاشۀ این سگ توسط دیگر سگها خورده میشود، نشاندهندۀ اولین قربانی و تلفات زندگی در شهر است.
جالب اینجاست که نگرو با دیدن سگ ماده خودبخود به آن سمت خیابان کشیده شد. گوییکه حتی این تفاوت رفتاری بین شهر و روستا به حیوانها هم منتقل شده و آنها را از هم متمایز میکند، هرچند که موجودی غیر از انسان باشد.
داشتن کرۀ زمین بهعنوان نشانی از زندگی تجملی: چراکه ثروتمندان با داشتن پول فراوان، زمین زیر پایشان بهراحتی میچرخد و گردش روزگار همیشه به کامشان است.
هنگام ورود به محلۀ فقیرنشین و کثیف و جرمخیز، سارا مانند افسری گردنش را بالا گرفته، مانند زمانیکه موقع اعدام مجرمی به چپ و راست نگاهی نمیکند.
رو شدن شخصیت اصلی پیرمرد گدا که باسواد بوده و به علت نوستالژی غمانگیز زندگیاش همیشه در سطح سخیف و پایین جامعه ماندگار شد.
دوستشدن یاستینو با بچههای زیرزمینی و خلافکار، بچههایی که آدمهای باسواد را مسخره میکردند و حتی کشتن باسوادها یکی از برنامههای زندگیشان در بزرگی شده بود. او به این بچهها سواد یاد میدهد و آنها را مطیع و رام خود میکند (نشاندادن مرتبه و جایگاه سواد با وجود نفرت آنها نسبت به سواد).
دیالوگهایی از داستان که مخاطب را به فکر فرو میبرد:
کتک خوردن سارا در حد مرگ بهخاطر دروغهایی که به دوستش تحویل میدهد و دیالوگی که راوی میگوید: «سارا بهشت و جهنم او شده بود».
نکتۀ قابل تأمل دیگر اینکه، زمانیکه مادر سوتو بهخاطر بوی بدش از کار اخراج میشود و برای تخلیۀ خود سرش را به دیوار میکوبد، مارتای پیر گفت: «به خودت مسلط باش. اگر هر کدام از ما بخواهد، بدبختیهایش را به دیوار بکوبد و شیون کند، در دنیا چه سرو صدایی بلند میشود؟».
«هنوز هم برای خانواده مهم هستند». احساسی که بچههای کوچک با رفتن به گدایی بهشان دست داد و از اینکه میتوانند برای خانواده کاری کنند، خوشحال بودند.
«من گرسنهام» دیالوگی با مفهوم تنگتر و مصداق بزرگتر. گرسنگی به معنای واقعی که انسان میتواند، دچارش شود. اسم داستان در اینجا خودِ واقعی را نشان میدهد و مخاطب را به قعر چاه نداری، میکشاند.
نقطۀ اوج داستان، مرگ کارلوتا و نحوۀ به خاکسپردن اوست. تمام اعضای خانواده بهخاطر آنهمه اتفاقهای بد گریه نکردند، ولی در سوگ برادرشان از ته دل، اشک ریختند.
و در آخر، هنگام خداحافظی از مارتای پیر، مادر سوتو میگوید: «ما را هم دعا کنید».
گدایی که درآمدش را از این طریق بهدست میآورد، بهراحتی میگوید: «در برابر شما باید راستگو باشم. دیگر به...».
جمعبندی
بهطورکلی این داستان دایهوار بوده و از کشش و تعلیق کافی برای مخاطب برخوردار است. به جرأت میتوان گفت داستان، محدود به دورهای خاص از زمان نیست. باتوجه به زمان آفرینش آن شاید یکسری از توصیفها و شرایط زندگی در سالهای آینده برای خوانندهها ناملموس بوده و برای رفع این فاصله، نیاز به یکسری ارجاعهای غیرمتنی باشد؛ بااینحال داستان جذابیت خود را از دست میدهد. شاید هم برعکس شده و انسان ماشینی در عصر سرعت، خسته از این همه شتاب، بهگونهای به ایننوع کتابها پناه بیاورد تا روح آزردهاش را در سایۀ آثاری چون «من گرسنهام، من تشنه» ترمیم بدهد و حسرت روزگار گذشته را بخورد.
نظر شخصی
نزدیک است فقر به کفر تبدیل شود.
ممکن است بسیاری از ما جملهی بالا را بارها از زبان سخنوران شنیده باشیم. نمیخواهم هیچ اشارهای به گویندهی این متن داشته باشم. هرچند که این جملهی معروف را کمتر کسی است که نداند از زبان کیست. فقط میتوانم بگویم که بعد از خوانش این کتاب، تنها دو جمله به ذهنم هجوم آورد و ناخودآگاه آن را در پایانبندی نوشتم.
نزدیک است فقر به کفر تبدیل شود.
و دومین جملهی حک شده: بزرگترین فقر، نادانی است. با کمی تفحص و دقت در تمام آثار نوشته شده در باب فقر ریشه را در نادانی تکتک افراد مییابیم. ناآگاهی از حق و حقوق فردی و جمعی در هر اجتماعی منجر به تشکیل گروهی افراد سوء استفادهگر میگردد که جامعه را به نیستی و تباهی میکشاند.
نگاهی به رمانِ «من گرسنهام، من تشنه»
منتشر شده در ۱۳۹۷/۵/۷