«گونتر گراس» یکی از نویسندگان مشهور آلمانی که پیش از این درباره آثار «طبل حلبی» و «قرن من» از این نویسنده صحبت کردهایم، در کتاب «شهر فرنگ» به بیان زندگینامهی خود به شیوهای متفاوت و به نوعی وصیتنامه خود پرداخته است.
گونتر گراس نویسندهای دغدغه مند بود که همواره سعی بر آن داشت تا آثارش منعکسکننده صدای بخشی از جامعه خود باشد که در زیر سلطهی نازیها زندگی میکردند. او در آثاری همچون «طبل حلبی» و «قرن من» و همچنین سایر آثارش، با بیانی متفاوت و خلاقانه، مخاطب را به زیبایی از سختیها و فراز و نشیبهای عصر نازیها و آنچه که مردم آلمان با آن میزیستند، آگاه میسازد.
او در «شهرفرنگ» به بیان زندگی خود و هشت فرزندش پرداخته؛ او دیدگاه فرزندانش درباره پدری که دائما مشغول نوشتن و کار کردن بر روی کتابی جدید است را به نگارش درآورده و مخاطب را به زیبایی با خود همراه میکند.
برای این کتاب نمیتوان قالب و مضمونی واحد را متصور شد؛ چرا که زندگی او سراسر مجموعهای از تجربههای غمانگیز، خندهدار، جدی، محبتآمیز و ... بوده است و در این مجموعه مخاطب را در تمام این اتفاقات شریک میسازد.
مطالعه این اثر زیبا را به دوستداران رمانهای خارجی پیشنهاد میکنیم. این اثر برای مخاطبانی که پیش از این تجربه مطالعه آثار گونترگراس را داشتهاند، گزینهای عالی و منحصربهفرد خواهد بود.
گفتنی است این اثر به همت «کامران جمالی» ترجمه شده و به همت نشر چشمه روانه بازار کتاب شده است.
برای دسترسی آسانتر به این اثر میتوانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه نمایید.
با هم بریدهای از این داستان را میخوانیم:
آرزوم همین بود، بالاترین آرزوم. چون وقتی تادِل هم به جمعمون اضافه شد، هنوز راه رفتن یادنگرفته پُرروگری رو یاد گرفت، حالا من میون ۳ تا برادر گیر کرده بودم، همیشه تادِل مطرح بود، چون تو! تادِل! خیلی... خیلی... هزارتا کوچولو بودی، آخه تو! تادِل! (اینطوری میگفتن:) خیلی... خیلی... هزارتا شیرین بودی، هر وقتم چیزی خراب میشد اصلاً تقصیر تو یکی نبود. نه تادِل! نوبت منه. اینجا بود که «ماری نازنین» به دادم رسید و با «شهر فرنگِ» ازمُدافتادهش از خوکچهم که حالا دیگه هر روز گِردوقُلمبهتر میشد پشتسرهم عکس میگرفت، فقط به خاطر من. یه فیلم کامل، یه فیلم کامل دیگه. و فقط به من ــ و نه به شماها ــ عکسا رو نشون میداد. درسته، اینجا بود که دیگه میخندیدم، واقعاً بلند. اما هیچکس ــ شما دوقلوها و تو! تادِل! که اصلاً ــ نمیخواستین باور کنین که چهچیزایی بود تو عکسایی که «ماری نازنین» تو اتاق تاریکش ظاهر میکرد، مث سِحروجادو بود. راست میگم، تو هر عکس ۳ تا نوزاد ملوس بود. وقتی داشتن پستون مادرشونو میک میزدن خیلی شیرین بودن. چون «شهر فرنگ» از قبل دقیقاً میدونست که خوکچهم ۳ تا بچه به دنیا میآره. و وقتی واقعاً زایید، همه، نهفقط شما ۲ تا، تو هم تادِل! از تعجب شاخ درآوردین چون جداً سهقلو زایید. یکی از یکی شیرینتر. نه! هر ۳ تا قدِ هم شیرین بودن. اما عکسا رو قایم کردم. حالا دیگه ۴ تا خوکچه داشتم...