ساندویچ ژامبون
ساندویچ ژامبون
منتشر شده در ۱۳۹۷/۱۲/۱
ساندویچ ژامبون یکی از رمان‌های شاعر و نویسنده آمریکایی چارلز بوکوفسکی است که سال ۱۹۸۲ منتشر شد. این رمان در واقع یک اتوبیوگرافی است از زندگی نویسنده‌اش. چارلز بوکوفسکی در این رمان دست به روایت زندگی‌اش می‌زند.
این رمان با ترجمه علی امیر ریاحی از سوی نشر نگاه به چاپ رسیده است.

مثل تمام کارهای بوکوفسکی در طول کتاب طنز تلخ جلب نظر می‌کند. البته کمتر پیش می‌آید جایی این طنز بتواند شما را بخنداند، چرا که درگیری‌های زندگی هنری آنقدر زیاد و سخت است که بیشترخواننده مشغول دلسوزی و همدردی می‌شود و کمتر فرصت می‌کند چیز دیگری حس کند. چارلز بوکوفسکی کتاب خود را «به همه پدرها» تقدیم کرده ولی در همان ابتدای کتاب می‌توان به طعنه‌آمیز بودن کارش پی برد.

در این اثر شاهد سرنوشت پسر بچه ای می باشیم که داخل محله های فقیر نشین و تهی دست شهر دوران بحران های اقتصادی و جنگ با سختی ها درگیر خواهد بود.
پدر و مادرش دلشان می خواهد که او به جایی برسد، پدرش می خواهد او مهندس شود ولی هیچ زمان رفتار خوبی با او نداشته اند.
پدرش به طور مرتب و پشت سر هم کتکش می زند.
این پسر که هنری چیناسکی نام دارد (نامی که بوکوفسکی برای خودش در کتاب ها برگزیده است. در کتاب هالیوود هم نقش اول چیناسکی نام دارد.) تلاش می نماید بزرگ و خشن شود و اعتبار کسب کند. داخل مدرسه به سبب قیافه زشت و جوش های ناجورش شانس بسیاری نداشته و درس نمی خواند.

ساندویچ ژامبون داستان بلند و جذابی است سرشار از طنز و مطایبه اما در پس طنز آثار بوکوفسکی به دغدغه ها و دردهای جوامع صنعتی و مدرنی می پردازد که به مرور ایام از روابط انسانی،عشق وعاطفه،مهروزی و انسانیت تهی میشوند و روابط مکانیکی،سودجویی و بالا رفتن از مراتب اجتماعی به هر قیمتی جایگزین روابط انسانی میشود،در واقع طنز نویسنده طنزی سیاه و تلخ است که در پس ظاهر خنده دار هود میتواند اشک به چشم خواننده بیاورد.

در آغاز کتاب ساندویچ ژامبون می خوانیم
اولین چیزی که یادم می آید، مخفی بودن زیر چیزیست. زیر یک میز. من پایهی میز را میدیدم، پای آدمها را، و بخشی از رومیزی را که آویزان بود. آن زیر تاریک بود و من آن زیر بودن را دوست داشتم. به گمانم در آلمان بودیم، و من یک یا دو سال بیشتر نداشتم. سال 1922. من زیر میز حس خوبی داشتم و ظاهراً هیچکس از بودن من در آنجا خبر نداشت. نور روز تابیده بود بر روی فرش و پای آدمها. من نور روز را دوست داشتم. پای آدمها چندان جالب نبود، نه چنانکه رومیزلی آویزان، نه چنانکه پایه میز، نه چنانکه نور روز.

بعد، دیگر هیچ چیز نبود… و بعد یک درخت کریسمس. شمعها. پرندگان تزئینی: پرندههایی با شاخههای کوچک توت بر منقارشان. یک ستاره. دو نفر آدم درشت که دعوا میکنند و فریاد میکشند. آدمهایی که میخورند. آدم‌هایی که همیشه در حال خوردناند. من هم. قاشق من خراب بود و من برای غذا خوردن مجبور بودم قاشق را با دست راست بردارم. اگر با دست چپ برمی‌داشتم قاشق از راه دهانم منحرف میشد. من دوست داشتم قاشق را با دست چپم بردارم.


شما می توانید این رمان را از ویترین آنلاین نبضهنر تهیه نمایید.
مولفین و انتشارات
تمامی نتایج پروفایل‌ها
رویدادها
تمامی نتایج رویدادها
در ویترین
تمامی نتایج ویترین