سارا پنی پکر فعال اجتماعی، حامی حقوق کودکان و داستاننویس برجستهای است که تا کنون دهها داستان در حوزه ادبیات کودک و نوجوان تألیف کرده است. «روباهی به نام پکس» یکی از آثار محبوب و پرفروش اوست که در سال 2017 جایزه یادبود جودی لوپز را در بخش ادبیات کودک و نوجوان از آن خود کرد. این اثر را بهرنگ خسروی ترجمه کرده و نشر پرتقال چاپ و منتشر کرده است. برای تهیه این کتاب میتوانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید.
«روباهی به نام پکس» داستان دوستی صمیمانه یک روباه با پسربچهای به نام پیتر است که جان او را نجات داده است. پکس رفته رفته خلق و خوی اهلی گرفت و به بهترین دوست پیتر تبدیل شد و پیتر در روزهای تلخ و اندوهبار از دست دادن مادرش، همراهی پکس را مرهمی بر درد خود میدانست. اما دست سرنوشت با اتفاقی غیرمنتظره این دو دوست را از هم جدا کرد. جنگ آغاز شده بود و پدر پیتر که یک نظامی بود به جنگ اعزام شد. پیتر ناچار شد در خانه پدربزرگش که ساعتها با منزل قبلی آنها فاصله داشت سکونت کند و از دیدار پکس و ادامه دوستی با او محروم شد. پکس نیز تلاش کرد به آغوش طبیعت برگردد اما خلق و خوی اهلی او مشکلاتی برایش به وجود میآورد. سرانجام پیتر که دلتنگ پکس بود تصمیم گرفت برای یافتن او راهی سفر شود...
«روباهی به نام پکس» داستانی واقعگرایانه و هیجانانگیز برای نوجوانان است. بخشی از این رمان را با هم میخوانیم:
وقتی نور در چشمهای پکس افتاد، کمی ترسید اما از جایش تکان نخورد. مردمک چشمهایش عادت کرد و پکس دید که مرد قوز کرده تا او را نگاه کند. پکس همچنان از جایش تکان نخورد. پنجهاش در هوا مانده بود و ظرف شیشهای هنوز بین دندانهایش بود. پکس به چهرهی مرد خیره شده بود و مرد هم او را نگاه میکرد.
مرد زیر لب چیزی گفت و به چانهی خود دست کشید. بعد شروع کرد بلند بلند خندیدن. پکس پنجهاش را کمی پایین آورد ولی همچنان به مرد نگاه میکرد تا ببیند چه کار میکند. پدر صاحبش باز هم بلند خندید. بعد ایستاد و درِ چادر را کنار زد. بعد هم با پا به سمت خروجی چادر اشاره کرد.
پکس منظورش را فهمید. مرد این کار را قبلاً زیاد انجام داده بود. کنار در خانهشان، کنار در لانهاش؛ یعنی برو! همین الان برو و من کاری با تو ندارم. پکس به این قرارداد اطمینان داشت! پس به سرعت از کنار مرد رد شد و در تاریکی شب از چادر بیرون رفت.
تا وقتی به دامنهی تپه رسید سرعتش را کم نکرد. ظرف شیشهای را زیر خاک قایم کرد. نزدیک صبح شده بود و پکس کمی قوز کرد تا رفت و آمدهای توی اردوگاه را برانداز کند. با اینکه مطمئن بود هیچکسی او را دنبال نکرده است، با این حال سمت شرق رفت و حدود نیم ساعت اردوگاه را دور زد تا دوباره به سمت رودخانه حرکت کند.
وقتی پکس برگشت، رانت بیدار شده بود و برای اولین بار بعد از انفجار، داشت تلاش میکرد که بایستد. اما بریسل موافق نبود و میخواست که رانت دوباره بنشیند.
پکس دید لبهای رانت خشک شده و چشمهایش گود افتادهاند. اون به آب احتیاج داره.
بریسل رودخانه را نگاه کرد. فاصلهی زیادی تا آنجا بود؛ حتی برای یک روباه سالم. پس چطور رانت میتوانست آنقدر راه برود؟
لینک خرید کتاب: روباهی به نام پکس