رمان «پیرمرد و دریا» اثر ارنست همینگوی
رمان «پیرمرد و دریا» اثر ارنست همینگوی
منتشر شده در ۱۴۰۳/۵/۲۸

ارنست همینگوی که از درخشان‌ترین چهره‌های داستان‌نویسی آمریکاست،‌ در اثر معروف «پیرمرد و دریا» نبوغ خود را به شکل ویژه‌ای به نمایش گذاشت. داستان «پیرمرد و دریا» از آن جهت چشمگیر و قابل تحسین است که تمام ماجرای آن در سه روز و سه شب اتفاق می‌افتد که زمانی کوتاه است اما این داستان به هیچ عنوان خسته‌کننده و کم‌محتوا نیست. در این داستان حتی شخصیت‌های زیادی هم نقش‌آفرینی نمی‌کنند: یک پیرمرد، یک ماهی و کودکی که علاقه دارد پیرمرد را یاری کند. با تمام این تفاسیر رمان «پیرمرد و دریا» همچنان پر فراز و نشیب و شگفت‌آور است. در واقع همینگوی نشان داد که در پلانی نسبتا کوتاه با شخصیت‌هایی نسبتا کم، بیان و داستان‌سرایی قوی چه تاثیر عمیقی دارد. 
ماجرا از این قرار است که پیرمرد ماهیگیر ۸۴ روز است که هیچ صیدی نداشته و از طرفی با طعنه‌های اهالی روستا مبنی بر «نحس بودن طالع پیرمرد» دست و پنجه نرم می‌کند. او همسرش را از دست داده و فرزندی هم ندارد. تنها کسی که ارتباط خوبی با پیرمرد دارد، پسر کوچکی است که شاگرد پیرمرد بود و ماهیگیری را از او آموخت ولی از آن جا که والدینش باور داشتند پیرمرد همواره «بد می‌آورد»، پسرک را به کار در قایق ماهیگیری شخص دیگری وادار کرده بودند. با این حال، پسرک هنوز پیرمرد را دوست داشت و به وعده‌ی پیرمرد که میگفت «ماهی بزرگی صید خواهد کرد» باور داشت. او پیرمرد را برای شکاری بزرگ آماده کرد و پیرمرد سه روز به دنبال صید ماهی بزرگ بود...
بخشی از آغاز این اثر را با هم می‌خوانیم:

«پیرمردی بود که یکه و تنها در قایقی روی گلف استریم ماهی می‏گرفت و هشتادوچهار روز پیاپی گذشته بود بدون آنکه یک ماهی هم گرفته باشد. در چهل روز نخست، پسربچه‏‌ای کمکش می‏کرد. اما پس از چهل روز که هیچ ماهی به تورشان نیفتاد، پدر و مادر پسرک گفتند پیرمرد سالائو است، یعنی بخت‌برگشته‌‏ترین آدم روی زمین است، و پسرک به دستور آنها پیش ماهیگیر دیگری رفت که در نخستین هفته سه ماهی بزرگ گرفته بود. پسرک از اینکه هر روز پیرمرد را می‏دید که با قایق خالی‏‌اش برمی‏‌گردد، غمین می‏شد و همیشه از ساحل پایین می‏رفت تا در بالا کشیدن طناب‏‌های چنبره‌شده یا قلاب و زوبین ماهیگیری و بادبانی که به دور دکل پیچیده شده بود، به او کمک کند. بادبان را با گونی‏‌های آرد وصله‌‏دوزی کرده بود و هرگاه که آن را به دور دکل می‏پیچید، به پرچم شکست همیشگی می‏‌مانست.
پیرمرد لاغر و استخوانی بود و چین‏‌های درشتی بر پشت گردن داشت. لکه‏‌های قهوه‌‏ای سرطان خوش‏‌خیم پوست که از بازتاب نور خورشید بر دریای گرمسیری روی پوست بدن پدید می‏‌آید، بر گونه‏‌هایش دیده می‏‌شدند. لکه‏‌ها سراسر گونه‏‌هایش را پوشانده بودند و روی دست‏‌هایش جای زخم‏‌هایی دیده می‏شد که از کشیدن ماهی‏‌های سنگین با طناب‏‌های ماهیگیری به وجود آمده بود. اما هیچ‌یک از این زخم‏‌ها تازه نبودند. عمر این زخم‏‌ها به عمر آب‏‌بردگی‏‌های صحراهای بی‌‏ماهی می‌‏رسید.
در او هرچه بود، پیر بود، مگر چشمانش که همرنگ دریا بودند و شاد و شکست‌‏ناپذیر می‌‏نمودند.
وقتی آن دو داشتند از همان جایی در ساحل رودخانه بالا می‏‌آمدند که قایق را بسته بودند، پسرک گفت: «سانتیاگو، باز می‏‌توانم پیش تو کار کنم. کمی پول گیر آورده‏‌ام.»
پیرمرد ماهی گرفتن را به پسرک یاد داده بود و پسرک هم او را دوست می‏‌داشت.
پیرمرد گفت: «نه، تو در قایق خوشبختی کار می‏‌کنی. پیش همان‌‏ها بمان.»
– اما یادت هست که یک بار هشتادوهفت روز پشت‌سرهم حتی یک ماهی نگرفتیم ولی بعد، هر روز تا سه هفته، ماهی‌‏های بزرگ می‏‌گرفتیم؟
پیرمرد گفت: «یادم هست. می‏دانم که رفتنت از پیش من به علت تردیدت نبود.»
– پدرم وادارم کرد بروم. من کوچکم و باید به حرف‏‌هایش گوش کنم.
پیرمرد گفت: «می‌‏دانم. جز این نمی‏‌تواند باشد.»
– پدرم زیاد اعتقادی به این کار ندارد.
پیرمرد گفت: «نه، ما که داریم، مگر نه؟»
پسرک گفت: «بله. اجازه می‏‌دهی در کافه تراس به یک آبجو دعوتت کنم و بعداً این وسایل را ببریم خانه؟»
پیرمرد گفت: «چراکه نه؟ این کار بین ماهیگیرها رسم است.»
آن دو در کافه تراس نشستند و بسیاری از ماهیگیرها به پیرمرد می‏خندیدند و او هم به روی خودش نمی‏‌آورد. بعضی دیگر، یعنی ماهیگیرهای پیرتر، به او نگاه می‏‌کردند و چهره‌‏شان غمگین بود. اما هیچ نشان نمی‏دادند و مؤدبانه دربارۀ جریان آب و تا اعماقی که طناب‏‌هایشان را فرو فرستاده بودند، از هوای خوب و یکنواخت و از هر آنچه دیده بودند حرف می‏‌زدند. ماهیگیرهایی که آن روز خوب ماهی گرفته بودند، آنجا بودند و ماهی بزرگی را شکافته و روی دو تختۀ بزرگ الواری پهن کرده بودند. دو مرد دیگر این تخته‌‏ها را از هر طرف گرفته بودند و به انبار ماهی می‏‌بردند تا کامیون یخچال‌‏دار بیاید و آنها را به بازار هاوانا ببرد. ماهیگیرانی که کوسه‏‌ماهی گرفته بودند، آنها را به کارخانۀ کوسه‏‌ماهی در آن سوی خلیج برده بودند. در آنجا این ماهی‌‏ها را از طناب و قلاب می‏‌آویختند، دل و روده‌‏شان را درمی‌‏آوردند، باله‏‌هایشان را می‏‌بریدند و پولک‏‌هایشان را می‏‌ستردند و گوشت‌شان را باریک‏‌باریک می‏‌بریدند تا نمک‌‏سود کنند.
وقتی باد از سوی خاور می‏‌وزید، بوی کارخانۀ کوسه‏‌ماهی را از آن سوی بندرگاه با خود می‌‏آورد، اما امروز این بو خیلی ضعیف‌‏تر بود، چون باد به سوی شمال پیچیده و سپس خوابیده بود. هوای تراس آفتابی و دلنشین شده بود.
پسرک گفت: «سانتیاگو!»
پیرمرد گفت: «بله؟» لیوانش را برداشت و به سال‏‌ها پیش اندیشید.
– اجازه می‌‏دهی بروم و برای فردای تو چند ساردین بخرم؟
– نه، برو و بیسبال بازی کن. من هنوز می‌توانم پارو بزنم و راجیلو تور را به دریا خواهد انداخت.
– دلم می‏خواهد بروم برایت ساردین بخرم. اگرچه نتوانم با تو به ماهیگیری بیایم، دلم می‏خواهد یک‌جوری به تو خدمت کنم.
پیرمرد گفت: «تو برایم آبجو خریدی. حالا دیگر مرد شده‌‏ای.»
– نخستین بار که مرا در قایقت به دریا بردی، چندساله بودم؟
– پنج‌ساله بودی و موقعی که من آن ماهی تروتازه را آوردم داخل قایق و او هم چیزی نمانده بود که قایق‌مان را تکه‌‏تکه کند، آن‏قدر ترسیده بودی که خیال کردم مرده‏‌ای. یادت می‌‏آید؟
– یادم است که ماهی با دمش به این‏طرف و آن‏طرف می‏‌کوبید و صندلی قایق‌ران را شکست و صدای ضربه‏‌هایی که تو می‏زدی، هنوز در گوشم است. یادم است که مرا به نوک قایق که طناب‏‌های خیس و حلقه‌شده بود پرت کردی، و احساس کردم که تمام قایق به لرزه درآمده بود. صدای ضربه‏‌های تو که گویی درختی را می‏‌بریدی و بوی خون گرم ماهی که همۀ بدنم را خیس کرده بود، هنوز از یادم نرفته است.»

رمان «پیرمرد و دریا» به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شده است و چندین ترجمه فارسی نیز از آن وجود دارد. از بهترین ترجمه‌ها ترجمه‌ی محمدتقی فرامرزی است که نشر نگاه آن را چاپ و منتشر کرده است. برای تهیه این نسخه می‌توانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید. 

سفارش کتاب: پیرمرد و دریا

مولفین و انتشارات
تمامی نتایج پروفایل‌ها
رویدادها
تمامی نتایج رویدادها
در ویترین
تمامی نتایج ویترین