رمان «ابله» اثر فیودور داستایوسکی
رمان «ابله» اثر فیودور داستایوسکی
منتشر شده در ۱۴۰۳/۵/۲۸

رمان «ابله» اثر فیودور داستایوسکی از برجسته‌ترین رمان‌نویسان اروپا و جهان، اثری ماندگار است که هنوز بعد از گذشت بیش از صد و پنجاه سال از اولین انتشارش، به زبان‌های مختلف ترجمه می‌شود و در محافل ادبی مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد. درونمایه این داستان به طور خلاصه جدال بین صداقت و تزویر است. صداقتی که در جامعه‌ای پر از ریا به جای دریافت احترام، برچسب حماقت را دریافت می‌کند. 
شخصیت اصلی داستان «ابله» شاهزاده‌ای به نام میشکین است. او آخرین بازمانده یک خانواده‌ی اصیل و ثروتمند است که در نهایت با ورشکستگی و حقارت از دنیا خداحافظی کردند. میشکین به بیماری صرع مبتلا بود و مدت زمان زیادی را برای درمان در آسایشگاهی در سوئیس گذراند. با وجود این که هنوز به سلامتی کامل نرسیده بود تصمیم گرفت به وطن خود روسیه بازگردد تا بستگان اندکی که برایش باقی مانده بود را ملاقات کند. او هنوز به علت بیماری، گاه رفتارهای جنون‌آمیز داشت اما در بطن وجود او چیزی جز معصومیت و صداقت دیده نمی‌شد. همین معصومیت بود که او را در نگاه جامعه فردی «ابله» جلوه می‌داد. رفتارهای صادقانه‌ی او در بستر جامعه‌ی پر تزویر روسیه، نه تنها ستوده نمیشد، بلکه مشکلاتی را برای او و اطرافیانش به وجود می‌آورد. 
علاوه بر این مسئله، او در روسیه مقابل یک دوراهی سخت قرار گرفت. زنی ثروتمند و دختری ساده و زیبا که هر دو سعی داشتند او را از آن خود کنند...

بخشی از متن کتاب را با هم می‌خوانیم: 

«در اواخر ماه نوامبر، زمانی که برف‌ها کم‌کم آب می‌شد، قطاری در ساعت 9 صبح با سرعت تمام از ورشو به سمت پترزبورگ در حرکت بود. صبح آنچنان مرطوب و مه‌آلود بود که روشنی روز به‌سختی خود را نشان می‌داد و تشخیص چند متر آن طرف‌تر از میان پنجره‌های واگن ناممکن بود.
برخی مسافران با این قطار ویژه از مسافرت خارج از کشور بازمی‌گشتند، اما واگن‌های درجه سه عمدتاً پر از آدم‌های بی‌نام و نشانی بود که به مشاغل و مراتب گوناگون اشتغال داشتند و در ایستگاه‌های متفاوت در نزدیکی‌های پترزبورگ سوار قطار شده بودند. همۀ آنها سرگشته به نظر می‌رسیدند و چشمانی خواب‌آلود و چهره‌ای مشوش داشتند، در‌حالی‌که رنگ پوستشان از شدت سرما همرنگ مه بیرون شده بود.
هوا که روشن شد، دو مسافر در یکی از واگن‌های درجه سه یکدیگر را روبه‌روی هم یافتند. هر دو جوان بودند و لباس‌های بسیار معمولی به تن داشتند، چهره‌شان دیدنی بود و آشکار بود هر دو از شروع صحبت واهمه دارند. اگر این دو می‌دانستند که چگونه چنین عجیب در این لحظۀ خاص دست سرنوشت در واگنی درجه سه، متعلق به شرکت راه‌آهن ورشو، آنها را روبه‌روی یکدیگر قرار داده است، بی‌شک شگفت‌زده می‌شدند. یکی از آنها جوانکی بیست‌وهفت‌ساله بود، با قدی نه زیاد بلند و موهایی سیاه و فرفری و چشمان کوچک خاکستری و شاد. بینی پهن و صافی داشت و چهره‌اش استخوانی بود؛ لب‌های باریکش پیوسته چنان بر هم فشرده شده بود که به لبخندی گستاخانه، تمسخرآمیز و حتی بدخواهانه می‌مانست؛ اما پیشانی‌اش بلند و شکیل بود و تا حدودی از زشتی نیمۀ پایینی صورتش می‌کاست. ویژگی خاص سیمایش رنگ‌پریدگی بیش‌‌ازحد آن بود که او را مانند مردگان نشان می‌داد و به‌‌رغم نگاه خشنش ظاهرش عجیب زار و نزار می‌نُمود. درهمین‌حال، چهرۀ پرشور و رنج‌کشیده‌اش، با آن لبخند گستاخانه و طعن‌آمیز، با حالت خودپسندانه و مشتاق همان لب‌ها در تعارض بود. پالتوی خز (هشترخان) گل‌وگشادی به تن داشت که او را کلِ شب گرم نگه داشته بود، درحالی‌که مرد همجوارش مجبور شده بود خشونت و سرمای شبانۀ شدید نوامبر در روسیه را بدون آمادگی قبلی تاب بیاورد. شنل گشاد بی‌آستینی پوشیده بود که کلاه بزرگی داشت (نوعی بالاپوش که معمولاً در طول زمستان بر تن مسافرانی که از سوئیس یا شمال ایتالیا می‌آیند دیده می‌شود) و به‌هیچ‌وجه برای مسافرتی سرد و طولانی در روسیه همچون از ایدکونن[1] به پترزبورگ مناسب نیست. کسی که این شنل را پوشیده بود نیز جوانی بود بیست‌وشش‌هفت‌ساله که پوست بسیار سفیدی داشت، با ریشی پرپشت و نوک‌تیز و بسیار بور؛ چشمان آبی درشتی داشت که نگاه نافذش به زعم برخی عجیب‌وغریب بود و شاید از بیماری صرع خبر می‌داد. چهرۀ بسیار دلنشینی داشت، پیراسته و رنگ‌پریده که هم‌اکنون از سرما کبود شده بود. او با خود بقچه‌ای ابریشمی را حمل می‌کرد که ظاهرش کهنه و رنگ‌ورورفته می‌زد و ظاهراً لباس‌های سفرش در آن بود و کفش ضخیمی نیز به همراه مچ‌پیچ به پا داشت که با چنین ظاهری به روس‌ها نمی‌برد.
همسفر موسیاهش از جایی که کار بهتری سراغ نداشت این ظاهر عجیب را برانداز کرد و سرانجام آن‌گونه که اغلب عوام از معذب بودن دیگران لذت می‌برند، پرسید:
«سرد است، نه؟»
جوان دیگر بااشتیاق پاسخ داد:
«خیلی، تازه این موقع از سال هوا کم‌کم گرم می‌شود. فکرش را بکنید که اگر فصل یخبندان بود، چقدر سرد می‌شد. هرگز فکر نمی‌کردم کشورم تا این اندازه سرد شود. کاملاً فراموش کرده بودم.»
«گمان می‌کنم از خارج می‌آیید، این‌طور نیست؟»
«بله، مستقیم از سوئیس.»
جوان موسیاه سوتی زد و سپس خندید و گفت:
«اوه! چقدر دور! خدای من!»»

رمان درام «ابله» را مترجمان زیادی ترجمه کرده‌اند. یکی از بهترین ترجمه‌های این کتاب را رضا ستوده نوشته و نشر نگاه آن را چاپ و منتشر کرده است. برای تهیه این نسخه می‌توانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید. 

سفارش کتاب: ابله

مولفین و انتشارات
تمامی نتایج پروفایل‌ها
رویدادها
تمامی نتایج رویدادها
در ویترین
تمامی نتایج ویترین