رفیقم ناظم
گفتی که بهاری در راه است
در دل برف ماندهایم.
برف به کمرگاهمان رسیده
چراغ روشنمان چشمهای گرگ است
باد نیست که به هر سومان میوزد
آههای بچههای گمشده بر زمین است
بغض جوانیمان بیرون مسافرخانههای سر راه است.
راههای مسدودشده آیا باز میشوند؟
پلیس، سر تعظیم فرود میآورد؟
و گرگها جمله گیاهخوار میشوند؟
ناظم! شاعر مهربان! چه بگوییم
استخوانم میلرزد
دیگر حرف، مشکلگشای سفره ما نیست
ما آبستن گرگیم
کاش ماه تو
پرده آسمان دودیمان را میدرید
که فقط یک شب چیزی را ببینیم که تو وعده داده بودی.
مرگ هم اکنون طلبکار ماست
صبح زنگ خانهمان را میزند که چرا دیر کردهایم
و درد نیز طلبکارمان است.
بانکها به جای سود ماهیانه به حسابمان زخمبند میفرستند
اختلاسگران وعده دادند
که سعادت بیرون در است
و رمز عبور میفروشند.
آی ناظم ناظم!
پاسخ به پرسشمان را روزی خواهی داد
روزی که از صدای استخوان تو نی میسازیم
نی ساز ماست که میشود اندکی با آن گریه کرد.
.
شعر از محمد تقی جواهری گیلانی معروف به شمس لنگرودی
این شعر در مجموعه «رقص با گذرنامه جعلی» توسط نشر نگاه چاپ و منتشر شده است. برای تهیه این اثر میتوانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید.
خرید کتاب: رقص با گذرنامه جعلی