زندگی و آثار محمد جلالالدین بلخی معروف به مولانا نه تنها برای فارسیزبانان، بلکه برای اندیشمندان سراسر جهان قابل تامل بوده است. قرنهاست که آثار پژوهشی فراوانی درباره زندگی پر فراز و نشیب مولانا از غرب و شرق جهان به چاپ رسیده است و نکته شگفتانگیز این است که حتی در دنیای مدرن امروزی، همچنان زندگی و سلوک غریب مولانا مورد توجه است.
کتاب «راز مولانا» اثر برد گوچ نشان چشمگیری از توجه دنیای مدرن به سلوک مولاناست. نویسنده این اثر فردی است که برای شناخت مولانا از مغربزمین راهی سوریه شد و مدتی در آنجا ساکن بود تا شناختی کامل از مولانا به دست آورد. کتاب «راز مولانا» حاصل این شناخت است. این کتاب خواننده را گام به گام با خود همراه میکند تا آنچه برد گوچ از مولانا دریافته است را دریابد. بخشی از فصل اول این کتاب را با هم میخوانیم:
«در درخشی کی توان شد سوی وخش
مولانا در پنج سالگی ملائک را میدید و گاهی از دیدن این مناظر آشفته میشد و به خود میپیچید. تعدادی از شاگردان پدرش، بهاءالدین ولد، گرد او حلقه میزدند و او را به سینه میفشردند تا آرام شود.
پدرش اینگونه به او قوت قلب میداد: «این فرشتگان از دنیایی ناشناختهاند، آنها خودشان را بر تو آشکار میکنند تا خیرخواهیشان را به تو نشان دهند و برایت هدایای پیدا و ناپیدا بیاورند.» او به صراحت میگفت این اتفاقها و علائم ترس ندارند، بلکه مبارکاند و نشان سعادتمندی.
بهاء ولد صبح جمعهای را به یاد میآورد که مولانای پنج شش ساله با بچههای همسایه در پشت بام بودند. یکی از پسربچهها فریاد زد: «بیایید از این بام به آن بام بپریم!»آنها دربارۀ شهامت خود رجز میخواندند، مگر مولانا که بازی آنها را به تمسخر گرفت و یک آن ناپدید شد. همهمهای شد. دقایقی بعد دوباره ظاهر شد و چنین گفت:
«وقتی داشتم با شما صحبت میکردم،کسانی را دیدم که خرقههای سبز بر تن داشتند و مرا با خود بردند و کمکم کردند که پرواز کنم و آسمان و سیارات را نشانم دادند. زمانی که داد و فریادهای شما را شنیدم مرا بازگرداندند.»
گزارش این ماجراجویی عرفانی، موقعیت او را در میان همبازیهایش تغییر داد.
در چندین داستان مشابه دیگر که روایت کودکی مولانا از زبان پدر و شاگردان پدرش بیان شده است، تصویری مرتبط وجود دارد که محور آن دیدن فرشتگان است و اینکه وی همیشه یک قدم از همسنوسالهایش جلوتر بود.
مولانا جوانی حساس، عصبیمزاج و سرشار از هیجان و در ضمن باهوش، خونگرم و جذاب بود و این خونگرمی از خانوادهاش به ارث رسیده بود. همانطور که بعدها نوشت: «عشق یعنی پدر و خانواده».
او مشتاقانه در حال و هوای خیالات دوران کودکی و تصوراتش غرق بود. حال آنکه دنیای خانواده و جامعهاش، بیشتر رنگ مذهبی داشت؛ پدرش با توجه به نظر یکی از واعظان والامقام، مطمئن شد پسر باهوشش پا جای پای او بر منبر و مساجد خواهد گذاشت.
گرچه مولانا در اواخر زندگی آرزو میکرد کاش نامی نداشت، در واقع، مردی بود پیچیده در لایهای از نامها و القاب. همانند پدر و بسیاری از پسران همدورهاش، نامش را محمد گذاشتند. اگر کسی مشهور میشد، به این اسم القابی ملحق میشد. القابی مثل «خداوندگار» که معمولاً برای رهبران روحانی و پیامبران در نظر گرفته میشد؛ لقبی همتراز ارباب یا استاد که پدرش بعد از اینکه متوجه شد فرشتگان را میبیند به او اعطا کرد. لقبی دیگر که پدرش به مولانا داد، جلالالدین بود. بهاءولد در یکی از خاطراتش به شکل ظریفی پسرش را «جلالالدین» محمدِ من خواند.
بعدها القابِ «مولانا» یا «استادِ ما» یا «معلم ما» را میپسندید. در واقع «رومی» که یگانه نامی است که اکنون با آن شناخته میشود، برگرفته از روم است و به بیزانس، پایتخت روم شرقی، اشاره دارد؛ نیمۀ شرقی امپراتوری روم که شامل ترکیه کنونی است. اینجا جایی است که بخش بزرگی از زندگی مولانا در آن گذشت.»
کتاب «راز مولانا» را پوران کاوه ترجمه و نشر نگاه آن را چاپ و منتشر کرده است. برای تهیه این اثر میتوانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید.
سفارش کتاب: راز مولانا