ریچل لیپینکت و میکی داتری، نویسندهی رمانهای پرطرفدار عاشقانه، پس از تجربه موفق رمان «پنج قدم فاصله» که آمیختهای از عشق و فقدان بود، این بار عاشقانهای امیدبخش به نام «تمام این مدت» را به طرفداران این سبک رمان ارائه دادهاند. «تمام این مدت» را نازنین فیروزی ترجمه کرده و نشر میلکان چاپ و منتشر کرده است. برای تهیه این اثر میتوانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید.
«تمام این مدت» ماجرای دختر و پسری جوان به نام کایل و کیمبرلی است که دلباخته یکدیگرند و روزهای خوشی را باهم سپری کردهاند. با این حال پس از مراسم فارغالتحصیلی از مدرسه، مشاجرهای بین آنها درمیگیرد که به نظر میرسد رابطه آنها را به چالش بکشد اما در این میان حادثهای رخ میدهد که وضعیت را به شکلی غیرمنتظره تغییر میدهد. فردای آن روز کایل چشمانش را در بیمارستان باز میکند و متوجه میشود که تصادف شب گذشته علاوه بر آسیب به مغزش، کیمبرلی را برای همیشه از او گرفته است! روزهای تلخ و دشواری کایلی آغاز میشود، او علاوه بر آسیب جسمی، از مرگ محبوبش صدمه دیده است و همچنین خود را در این حادثه گناهکار میداند. او زمان بسیاری را در انزوا میگذراند تا این که با نوجوانی به نام مایلی آشنا میشود که او نیز سرنوشتی مشابه کایل دارد و غمگین از حوادث گذشته، هیچ امید و انگیزهای برای زندگی ندارد. این ارتباط در ابتدا برای ابراز همدردی شکل گرفت اما به مرور کایل را اندوهگینتر کرد...
بخشی از این داستان را باهم میخوانیم:
سر باندپیچیشدهام را به شیشهی خنک پنجرهی ماشین تکیه میدهم. مامان رانندگی میکند و من به جلو نگاه میکنم؛ به قطرههای کوچک باران، در نور قرمز چراغهای ترمز. دو هفتهی تمام گذشته است و هنوز هم باورم نمیشود.
فکر میکردم جداشدن از او برایم بدترین درد است، اما این را دیگر نمیتوانم درست کنم. نمیتوانم دستبند آویزدار را بیرون بیاورم و همهچیز را درست کنم.
او واقعاً رفته است. پنج روز پیش، در مراسمی در قبرستان محلی، به خاک سپرده شد و من آنقدر وامانده بودم که نتوانستم بروم.
به خانه که میرسیم، زیر باران میایستم و جعبهی مقواییای را که از بیمارستان آوردهام به سینهام میچسبانم. داخلش کفشهای مجلسی، بقایای پارهپارهی کتوشلوارم و دستبند آویزداری است که در آن درهموبرهمی پنهان شده و آن حلقههای بدون آویز زنجیر که هرگز پر نمیشوند.
باران ناگهان بند میآید. سرم را بلند میکنم و میبینم که چتری مشکی روی سرم آمده است. مامان میخواهد به پانسمان خیس از باران دور سرم دست بزند، اما من آرام دستش را کنار میزنم. نمیخواهم به من دلداری بدهند یا از من مراقبت کنند. به هر حال دیگر فایدهای نخواهد داشت.
صدایش درنمیآید، آرام میگوید: «فقط میخوام خوب باشی.»
لینک خرید کتاب: تمام این مدت