«علی اشرف درویشیان» نویسنده و پژوهشگر سوسیالیست ایرانی زادهی کرمانشاه بود. او که با نام مستعار «لطیف تلخستانی» فعالیت میکرد، در سال 1396 درگذشت؛ اما آثار بسیار ارزنده و زیبایی را از خود بر جای گذاشت.
نقطه عطف زندگی او و آغاز نویسندگیاش به طور حرفهای، به زمان آشنایی او با جلال آل احمد، سیمین دانشور و امیرحسین عالم پور بازمیگردد. او پس از آشنایی با این بزرگان دریافت که سلیقه و سبک و سیاق دلخواهش، داستان کوتاه و رمان است.
مضمون اصلی و قالب کلی داستانهای او، توجه بسیار زیاد به طبقات فرودست جامعه است. او شرایط سخت زندگی خود و همچنین زمانی که در روستاها معلم بوده را در بسیاری از آثار خود منبع الهام قرار داده است. او همچنین عقیده داشت که پس از آشنایی با صمد بهرنگی و مرگ او، تلاش داشته تا راه او را ادامه دهد.
«از این ولایت» مجموعهای از داستانهای کوتاه او است که نخستین چاپ آن در سال 1352 انجام شده است.
او در این مجموعه نیز به مشکلات و سختیهای طبقات فقیر و آسیبپذیر جامعه پرداخته و خواننده را به هم ذات پنداری با این قشر همراه میسازد.
آنچه پس از مطالعهی داستان های او در خواننده اتفاق میافتد، بیداری است. بیداری از جنسی متفاوت که شاید هر خوانندهای تاکنون کمتر آن را تجربه کرده باشد.
اگر علاقهمند به داستانهای کوتاه هستید، کتابها و داستانهای الهامبخش علیاشرف درویشیان را به شما پیشنهاد میکنیم. زبان ساده و قلم گیرا از ویژگیهای داستانهای اوست که بالطبع تجربهای دلانگیز را برای همگان رقم خواهد زد.
گفتنی است کتاب پیش رو به همت نشر چشمه منتشر شده و هم اکنون در ویترین آنلاین نبض هنر در دسترس علاقهمندان قرار دارد.
با هم بریدهای از این داستانها را میخوانیم:
- نیاز علیِ ندارد
- حاضر
شناسنامهاش «ندارد» بود. در کلاس من خیلی از بچهها شناسنامهشان «ندارد» بود. وقتی که اسمش را میخواندم، تکان سختی میخورد.
با خجالت، در حالی که مداد و نخ را پنهان میکرد تا آن را نبینیم، با جیغ کوتاهی گفت: «حاضر.» و در این حال صدایش شبیه جوجه کلاغی بود که در مشت فشارش بدهی.
تنها وسیله بازی او توپی بود که با کاغذهای سیاه مچاله شده درست کرده بود و مقداری نخ دورش پیچیده بود.
وقتی که بچهها بازی میکردند، او کنار دیواری مینشست و توپش را در دست میفشرد. آسمان را تماشا میکرد و با حسرت به بازی بچهها خیره میشد. هر وقت بازی میکرد، سرفهاش میگرفت و خون بالا میآورد.
دلم میخواست بیشتر با او حرف بزنم. یک روز که روی پلههای مدرسه نشسته بودم، آهسته آمد و کنار پلهها نشست. توپ کاغذی در دستش بود. زانوهای چرکش از میان پارگی شلوار پیدا بود. پرسیدم:
«نیاز علی، خانهتان کجاست؟»
- پشت قلعه، آقا.
- اسم پدرت چیه؟!
- ریش چرمی، آقا.
- چه کارهس؟
- هیچی، آقا. خیلی پیره، نشسته توی خانه و کتاب دعا میخوانه، آقا.
مادرت چه میکند؟
- بیکار شد، آقا. دیروز دندانهای جلوش افتاد و بیکار شد.
خوب که جویا شدم، معلوم شد که مادرش برای مش باقر، تاجر خشکبار ده، کار میکرده. کارش خندان کردن پسته بوده. پستههای دهان بسته را با دندان باز میکرده. روزی بیست و پنج ریال هم میگرفته. پس از سالها کار، دندانهایش ریخته و بیکار شده.
لینک خرید کتاب: از این ولایت