یوسفعلی میرشکاک شاعر، نقاش و نظریهپرداز سرشناسی است که بیش از چهل سال در عرصه های مختلف مانند نقد ادبی و طنز، مقالات سیاسی، اجتماعی، هنری و مذهبی نیز فعالیت داشته است.
مجموعه شعر «آنجا که نامی نیست» شامل 52 غزل اوست که تا کنون منتشر نشده است. مضمون این غزلها غالبا عاشقانه و تعداد معدودی از آنها شعر آیینی است. این کتاب را نشر شهرستان ادب چاپ و منتشر کرده است.
میرشکاک علاوه بر فعالیتهای ادبی اهل حکمت و عرفان نیز هست. او از عصر خود بسیار فراتر است و به همین دلیل غریب مانده است، بسیاری عقیده دارند که هر کسی توان درک کردن او را ندارد. او به خاطر زبان تندو تیز و منحصر به فرد و آیندهنگری خاصی که دارد از دیگر شعرا متمایز است. زبان شعر او همچنان که میراث شعر کهن فارسی است، رنگ و بوی امروزی نیز دارد. تازگی و نو بودن را از انتخاب نام این کتاب و طراحی جلد که از آقای مجید زارع است نیز میتوان دید.
مقدمهی کتاب نشان میدهد که میرشکاک خود را در آستانۀ پیری میبیند و از خوف افتادن به دام «عقل»، جنون را صدا میزند. در بخشی از مقدمه نوشته است: «عقلی که در آستانۀ مرگ برانگیخته شود، به اسبی میماند که در چهل سالگی یورتمه یاد بگیرد. گاه به جنون میگویم: از مروت به دور است پس از عمری چهارنعل دواندن من در گرما و سرمای شهر و بیابان، به عقلم وانهی و چنان بگذری که گویی هیچگاهت سروکاری با من نبوده است.
جنون میگوید: میخواهی بدانی از چه مهالکی تو را گذراندهام؟ اگر در جوانی به فریادت نمیرسیدم و از چنگال عقلت نمیرهاندم، عمرت در بندگی دنیا تباه میشد. خوش باش که در پایان راهی و مرگ بر درگاه است تا برای ابد تو را از بار سنگین پیری و درد سهمگین بودن وارهاند.»
نخستین غزل این کتاب در ستایش عشق و با ردیف عشق است:
گفتی از اتفاقی که تازهست، از کهنداستان جهان؛ عشق
اتفاقی که همواره بودهاست، باستانیترین داستان؛ عشق
جز همین داستان هرچه خواندم، رنگ نیرنگ و بیهودگی داشت
رنگها را گرفت و به من داد، رنج بیرنگی جاودان؛ عشق
من زمین تهیدست بودم، از گرانباری و تیرگی مست
روشنم کرد و پرواز آموخت، برد آن سوتر از آسمان؛ عشق
پهن دشت شگرف بهشت است؛ وسعت تنگنایی که دارد
لامکان است جایی که دارد، درنگنجد به شرح و بیان؛ عشق
در همه نیستی سوی عشق است، سربهسر هستیام نیستی باد
بیکران هستی از نیستی زاد، پس چه ترسم من از بیکران عشق
عاشقیگربدانی چهچیزیست، هردو گیتی به چشمت پشیزیست
هر دمت چون خدا رستخیزیست، میشناسی خدا را؟ همان عشق
عاشقی کیمیای وجود است، جسم و جان عشق را در سجود است
عشق بنیان بود و نبود است، کفر و دین، آشکار و نهان؛ عشق
عشق کردهست این نغمه را ساز، دیده پایان ره را در آغاز
درکشیدهست و در میکشد باز، از می خویش رطل گران عشق
سِرّ هستی تویی گر نباشی، پا توان بود اگر سر نباشی
فقر باشی توانگر نباشی، تا کند فارغت زین و آن؛ عشق
تا مرا بر زمین مرده دیدی، از فراسوی هستی رسیدی
روح در قالب من دمیدی، آه ای مادر مهربان؛ عشق
«آنجا که نامی نیست» اثر یوسفعلی میرشکاک
منتشر شده در ۱۳۹۸/۲/۷