هفت روایت نوستالژیک از جمعه
هفت روایت نوستالژیک از جمعه
منتشر شده در ۱۳۹۷/۵/۲۶
رضا مهدوی هزاوه:

- مشهدی قاسم در کوچه سرد برفی هزاوه راه می‌رفت. رادیو روشن بود. شمعدانی حرف می‌زد. صبح جمعه بود. حمام خزینه‌ای برقرار بود. بخارچای، بالای باغ بام خانه یدالله دیده می‌شد. ناهار، همه میهمان حاج حسین بودند. بچه‌ها زیر درخت آلبالو می‌خندیدند و برف می‌خوردند. غروب جمعه اجازه ورود به هزاوه نداشت. ما غروب جمعه را پنهان می‌کردیم.

- بابا هر روز ساعت دو به خانه می‌آمد. لباس‌های نظامی‌اش مرتب بود. خانه‌مان در حوالی غروب جمعه بود. بعد از ناهار وقت خواب اجباری بود. وقتی می‌خوابیدیم مدام فکر می‌کردیم چقدر تا شب مانده. هنوز «روبرتو بنینی» فیلم «زندگی زیباست» را نساخته بود. ساعت چهار وقت چای بود. شب می‌شد. روز می‌شد. بابا بازنشسته شد. لباس‌های نظامی دیگر در رخت آویز نبود. یک روز ساعت چهار ما همگی خودمان را در استکان چای انداختیم. در چای شنا کردیم. از پشت دیوارهای شیشه‌ای استکان برای جهان خوشبخت و آلپ و کبوتران دانمارک و گل‌های آمستردام دست تکان می‌دادیم.

- هفت ساله بودم. بابا رئیس پاسگاه قمصر بود. بابا منتقل شد به اراک. خانه‌مان در قمصر روبه‌روی نانوایی بود. دخترکی سر صف نان بود و می‌خندید.
در یک صبح جمعه سوار کامیون شدیم. جاده پر از دلتنگی بود. به اراک رسیدیم. همسایه میهمان‌مان کرد به صبحانه. به خانه خودمان رفتیم. صدا در خانه می‌پیچید از بس نو بود. کارگرها کمد و یخچال و تلویزیون و مبل‌ها را سر جای خود چیدند بجز نان و خنده و صبح جمعه.

- به قدیم می‌روم. زمستان است. هوا سرد است. دست می‌کشم به لبه دیوار خانه آجری. همیشه جمعه‌ها میهمان داریم. حیاط پر است از انارهای تکه تکه و موزائیک‌های بی‌گوشه. بزرگترها از انقلاب سال پنجاه و هفت حرف می‌زنند. بزرگترها یکی یکی به جبهه می‌روند و شهید می‌شوند.

- در حیاط به دور تک درخت سیب می‌دویم. هر بار که دور درخت می‌چرخیدیم یکی از بزرگترها غیب می‌شد. ناهید می‌گفت چه بازی شیرینی! که بچه‌ها بچرخند و بزرگتری غیب شود!
سفره ناهار پر بود از پیاله و نان و دوغ و بابای شهید ناهید.
سال‌ها پیش روی هر شاخه گیلاس، دانه‌ای برف خوش نشسته بود. آن روزگار به هزاوه می‌رفتیم. اتوبوس در گیلاس برفی چای می‌خورد. خاله صفورا پشت پنجره برای داماد سربازش - پسر دایی خلیل - شال می‌بافت. بخار سماور خانه عمه می‌رفت تا نوک کوههای ماسوله و برمی گشت. دایی خلیل به باغ سفید از برف می‌رفت. کلاهش نخی بود. جیب پالتویش پر بود از ظرف آبگوشت ظهر جمعه و پسر
جوانش.
هنوز پسرش در جنگ شهید نشده بود.

- ظهر جمعه همیشه میهمان داشتیم. دیوارهای خانه می‌رقصیدند و بزرگ‌تر می‌شدند. بابا صبح زود ما را از خواب بیدار می‌کرد. مامان به سبزی فروشی محل می‌رفت. نور ظهر خورشید که از روی قالیچه کوچک خودم پنهان می‌شد، میهمان‌ها سر می‌رسیدند. «میم» هم می‌آمد. عمو سیگار اشنو می‌کشید. بوی آبگوشت از لای درز آجرهای قهوه‌ای خانه رد می‌شد و تا سینما کاپری می‌رفت. نور که پنهان می‌شد «میم» می‌آمد.

- غروب جمعه دیوارها برمی گشتند سر جای شان. حالا، هم نور رفته بود و هم «میم».
غروب جمعه را در جیب‌های‌مان پنهان کرده بودیم. غروب برای خودش زندگی می‌کرد. یک روز فهمیدیم غروب از جیب پیراهن‌مان فرار کرده. بزرگ شده بود. دیگر ما از سر جو نمی‌پریدیم.
مولفین و انتشارات
تمامی نتایج پروفایل‌ها
رویدادها
تمامی نتایج رویدادها
در ویترین
تمامی نتایج ویترین