«مردی به نام اوه» مشهورترین اثر فردریک بکمن، نویسنده سرشناس سوئدی است که تا کنون به 30 زبان ترجمه شده و از محبوبترین کتابهاست که طرفداران بسیاری در سطح جهان دارد. نه تنها کتاب «مردی به نام اوه» پرطرفدار است، بلکه فیلمی که با اقتباس از این کتاب در سال 2016 ساخته شد نیز به یکی از پرفروشترین فیلمهای سال تبدیل شد.
«مردی به نام اوه» را علیاکبر قاری نیت ترجمه کرده و انتشارات نسل نواندیش چاپ و منتشر کرده است. این اثر هم اکنون در ویترین آنلاین نبض هنر در اختیار علاقمندان قرار دارد.
«مردی به نام اوه» داستان زندگی مرد سالمندی است که دوران بازنشستگی خود را به تنهایی در منزلش سپری میکند. او که در تمام عمرش مردی عبوس، خسیس و زودرنج بوده، همواره قوانینی دقیق و خشک را وضع و پیگیری میکرد و اطرافیان خود را ابله میپنداشت. او اکنون افسرده و ناامید است و با اندوه روزگار میگذراند. اما یک روز صبح با سر و صدایی که برایش ناخوشایند بود از خواب بیدار میشود. او متوجه میشود همسایه جدیدی دارد، یک زوج جوان ایرانی با دو دختربچه پر سر و صدا! مسلما این اتفاق برای اوه، مرد منظم و عبوس خوشایند نیست. اما کم کم رابطهای جذاب بین او و زن همسایه شکل میگیرد و اوه را به کلی تغییر میدهد.
رمان «مردی به نام اوه» نشان میدهد که وقتی شادی را با دیگران سهیم میشویم، زندگی چقدر خوشایند میشود. بخشی از این اثر را با هم میخوانیم:
همسر اُوِه سرنوشت «چیزی» جز کارهایش بود و به او مربوط نمیشد، ولی به نظر اُوِه، سرنوشت مشخص بود که در وجود «انسان» قرار داشت. خیلی عجیب بود که در شانزدهسالگی آدم یتیم شود. قبل از آنکه فرصت داشته باشد جایگزینی پیدا کند، خانوادهش را از دست بدهد. اینجاست که میفهمی چقدر تنها هستی. اُوِه مدت دو هفته دلسوزانه و با احساس وظیفهشناسی روی ریلهای راهآهن کار کرد. با نهایت تعجب دید که این کار را دوست دارد. وقتی کار میکرد نوعی احساس آزادی داشت، زیرا وقتی ابزار را در دستش میگرفت، ثمرۀ تلاشهایش را با چشم میدید. اُوِه هرگز از مدرسه متنفر نبود. ولی از خوبیهای آن هم کاملاً با خبر نبود. ریاضیات را دوست داشت و دو سال تحصیلی از همکلاسیهایش جلوتر بود. اما درسهای دیگر برایش چندان مهم نبود.
ولی این شغل چیز کاملاً متفاوتی بود و از همهچیز برایش بهتر بود. وقتی آخرین روز نوبت کاریش را تمام کرد، خیلی افسرده و ناراحت شد. نه به خاطر اینکه مجبور بود به مدرسه برگردد، بلکه با توجه به اتفاقاتی که برایش افتاده بود، نمیدانست چگونه امورات زندگیاش را بگذراند. البته پدرش از خیلی جهات برایش خوب بود، ولی بعد از مرگش به جز یک خانۀ مخروبه، یک ماشین ساب قدیمی و یک ساعت مچی خط افتاده چیز دیگری به ارث نگذاشته بود. خیرات و کمکهای کلیسا هم کاملاً منتفی بود. خدا میدانست میخواست چه بر سر اُوِه بیاید. وقتی اُوِه در شرکت به اتاق مخصوصی رفت تا لباسش را عوض کند با خود گفت: خدایا کمکم کن، تا شاید به گوش خدا برسد.
لینک خرید کتاب: «مردی به نام اوه»