ارنست همینگوی که از درخشانترین چهرههای داستاننویسی آمریکاست، در اثر معروف «پیرمرد و دریا» نبوغ خود را به شکل ویژهای به نمایش گذاشت. داستان «پیرمرد و دریا» از آن جهت چشمگیر و قابل تحسین است که تمام ماجرای آن در سه روز و سه شب اتفاق میافتد که زمانی کوتاه است اما این داستان به هیچ عنوان خستهکننده و کممحتوا نیست. در این داستان حتی شخصیتهای زیادی هم نقشآفرینی نمیکنند: یک پیرمرد، یک ماهی و کودکی که علاقه دارد پیرمرد را یاری کند. با تمام این تفاسیر رمان «پیرمرد و دریا» همچنان پر فراز و نشیب و شگفتآور است. در واقع همینگوی نشان داد که در پلانی نسبتا کوتاه با شخصیتهایی نسبتا کم، بیان و داستانسرایی قوی چه تاثیر عمیقی دارد.
ماجرا از این قرار است که پیرمرد ماهیگیر ۸۴ روز است که هیچ صیدی نداشته و از طرفی با طعنههای اهالی روستا مبنی بر «نحس بودن طالع پیرمرد» دست و پنجه نرم میکند. او همسرش را از دست داده و فرزندی هم ندارد. تنها کسی که ارتباط خوبی با پیرمرد دارد، پسر کوچکی است که شاگرد پیرمرد بود و ماهیگیری را از او آموخت ولی از آن جا که والدینش باور داشتند پیرمرد همواره «بد میآورد»، پسرک را به کار در قایق ماهیگیری شخص دیگری وادار کرده بودند. با این حال، پسرک هنوز پیرمرد را دوست داشت و به وعدهی پیرمرد که میگفت «ماهی بزرگی صید خواهد کرد» باور داشت. او پیرمرد را برای شکاری بزرگ آماده کرد و پیرمرد سه روز به دنبال صید ماهی بزرگ بود...
بخشی از آغاز این اثر را با هم میخوانیم:
«پیرمردی بود که یکه و تنها در قایقی روی گلف استریم ماهی میگرفت و هشتادوچهار روز پیاپی گذشته بود بدون آنکه یک ماهی هم گرفته باشد. در چهل روز نخست، پسربچهای کمکش میکرد. اما پس از چهل روز که هیچ ماهی به تورشان نیفتاد، پدر و مادر پسرک گفتند پیرمرد سالائو است، یعنی بختبرگشتهترین آدم روی زمین است، و پسرک به دستور آنها پیش ماهیگیر دیگری رفت که در نخستین هفته سه ماهی بزرگ گرفته بود. پسرک از اینکه هر روز پیرمرد را میدید که با قایق خالیاش برمیگردد، غمین میشد و همیشه از ساحل پایین میرفت تا در بالا کشیدن طنابهای چنبرهشده یا قلاب و زوبین ماهیگیری و بادبانی که به دور دکل پیچیده شده بود، به او کمک کند. بادبان را با گونیهای آرد وصلهدوزی کرده بود و هرگاه که آن را به دور دکل میپیچید، به پرچم شکست همیشگی میمانست.
پیرمرد لاغر و استخوانی بود و چینهای درشتی بر پشت گردن داشت. لکههای قهوهای سرطان خوشخیم پوست که از بازتاب نور خورشید بر دریای گرمسیری روی پوست بدن پدید میآید، بر گونههایش دیده میشدند. لکهها سراسر گونههایش را پوشانده بودند و روی دستهایش جای زخمهایی دیده میشد که از کشیدن ماهیهای سنگین با طنابهای ماهیگیری به وجود آمده بود. اما هیچیک از این زخمها تازه نبودند. عمر این زخمها به عمر آببردگیهای صحراهای بیماهی میرسید.
در او هرچه بود، پیر بود، مگر چشمانش که همرنگ دریا بودند و شاد و شکستناپذیر مینمودند.
وقتی آن دو داشتند از همان جایی در ساحل رودخانه بالا میآمدند که قایق را بسته بودند، پسرک گفت: «سانتیاگو، باز میتوانم پیش تو کار کنم. کمی پول گیر آوردهام.»
پیرمرد ماهی گرفتن را به پسرک یاد داده بود و پسرک هم او را دوست میداشت.
پیرمرد گفت: «نه، تو در قایق خوشبختی کار میکنی. پیش همانها بمان.»
– اما یادت هست که یک بار هشتادوهفت روز پشتسرهم حتی یک ماهی نگرفتیم ولی بعد، هر روز تا سه هفته، ماهیهای بزرگ میگرفتیم؟
پیرمرد گفت: «یادم هست. میدانم که رفتنت از پیش من به علت تردیدت نبود.»
– پدرم وادارم کرد بروم. من کوچکم و باید به حرفهایش گوش کنم.
پیرمرد گفت: «میدانم. جز این نمیتواند باشد.»
– پدرم زیاد اعتقادی به این کار ندارد.
پیرمرد گفت: «نه، ما که داریم، مگر نه؟»
پسرک گفت: «بله. اجازه میدهی در کافه تراس به یک آبجو دعوتت کنم و بعداً این وسایل را ببریم خانه؟»
پیرمرد گفت: «چراکه نه؟ این کار بین ماهیگیرها رسم است.»
آن دو در کافه تراس نشستند و بسیاری از ماهیگیرها به پیرمرد میخندیدند و او هم به روی خودش نمیآورد. بعضی دیگر، یعنی ماهیگیرهای پیرتر، به او نگاه میکردند و چهرهشان غمگین بود. اما هیچ نشان نمیدادند و مؤدبانه دربارۀ جریان آب و تا اعماقی که طنابهایشان را فرو فرستاده بودند، از هوای خوب و یکنواخت و از هر آنچه دیده بودند حرف میزدند. ماهیگیرهایی که آن روز خوب ماهی گرفته بودند، آنجا بودند و ماهی بزرگی را شکافته و روی دو تختۀ بزرگ الواری پهن کرده بودند. دو مرد دیگر این تختهها را از هر طرف گرفته بودند و به انبار ماهی میبردند تا کامیون یخچالدار بیاید و آنها را به بازار هاوانا ببرد. ماهیگیرانی که کوسهماهی گرفته بودند، آنها را به کارخانۀ کوسهماهی در آن سوی خلیج برده بودند. در آنجا این ماهیها را از طناب و قلاب میآویختند، دل و رودهشان را درمیآوردند، بالههایشان را میبریدند و پولکهایشان را میستردند و گوشتشان را باریکباریک میبریدند تا نمکسود کنند.
وقتی باد از سوی خاور میوزید، بوی کارخانۀ کوسهماهی را از آن سوی بندرگاه با خود میآورد، اما امروز این بو خیلی ضعیفتر بود، چون باد به سوی شمال پیچیده و سپس خوابیده بود. هوای تراس آفتابی و دلنشین شده بود.
پسرک گفت: «سانتیاگو!»
پیرمرد گفت: «بله؟» لیوانش را برداشت و به سالها پیش اندیشید.
– اجازه میدهی بروم و برای فردای تو چند ساردین بخرم؟
– نه، برو و بیسبال بازی کن. من هنوز میتوانم پارو بزنم و راجیلو تور را به دریا خواهد انداخت.
– دلم میخواهد بروم برایت ساردین بخرم. اگرچه نتوانم با تو به ماهیگیری بیایم، دلم میخواهد یکجوری به تو خدمت کنم.
پیرمرد گفت: «تو برایم آبجو خریدی. حالا دیگر مرد شدهای.»
– نخستین بار که مرا در قایقت به دریا بردی، چندساله بودم؟
– پنجساله بودی و موقعی که من آن ماهی تروتازه را آوردم داخل قایق و او هم چیزی نمانده بود که قایقمان را تکهتکه کند، آنقدر ترسیده بودی که خیال کردم مردهای. یادت میآید؟
– یادم است که ماهی با دمش به اینطرف و آنطرف میکوبید و صندلی قایقران را شکست و صدای ضربههایی که تو میزدی، هنوز در گوشم است. یادم است که مرا به نوک قایق که طنابهای خیس و حلقهشده بود پرت کردی، و احساس کردم که تمام قایق به لرزه درآمده بود. صدای ضربههای تو که گویی درختی را میبریدی و بوی خون گرم ماهی که همۀ بدنم را خیس کرده بود، هنوز از یادم نرفته است.»
رمان «پیرمرد و دریا» به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شده است و چندین ترجمه فارسی نیز از آن وجود دارد. از بهترین ترجمهها ترجمهی محمدتقی فرامرزی است که نشر نگاه آن را چاپ و منتشر کرده است. برای تهیه این نسخه میتوانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید.
سفارش کتاب: پیرمرد و دریا