رمان «دختر گمشده» اثر جنی کوینتانا
رمان «دختر گمشده» اثر جنی کوینتانا
منتشر شده در ۱۴۰۳/۶/۶

«دختر گمشده» اثری جنایی-پلیسی و در عین حال عاطفی و روانکاوانه است. در واقع داستان در بستر یک معما جلو می‌رود و همزمان که نقش اول داستان در جستجوی حقیقت است،‌ با امیدها، ناامیدی، پوچی، تردید و سایر فراز و نشیب‌های روانی شخصیت‌های مختلف روبرو و آشنا می‌شویم. 
داستان از زبان آنا روایت می‌شود. دختری که به گفته‌ی خودش خانواده‌ای در هم ریخته داشت و مجبور بود در دوران کودکی با چالش‌های زیادی دست و پنجه نرم کند. بزرگترین چالش زندگی او کنار آمدن با فقدان خواهرش بود. گابریلا خواهر محبوب آنا بود که یک روز ناپدید شد و سال‌ها تلاش پلیس و کارآگاهان برای پیدا کردن سرنخی از او بی نتیجه ماند. آنا خسته از تمام دشواری‌های زندگی خانوادگی و ناتوان در پذیرش فقدان خواهرش تصمیم گرفت که خانه و حتی کشور خود را ترک کند تا زندگی جدیدی برای خود بسازد. او سال‌ها تلاش کرده بود که گذشته‌ی خود را فراموش کند اما مرگ مادرش باعث شد به ناچار به دهکده قدیمی خود بازگردد تا در مراسم تدفین او شرکت کند و سپس اموال او را ساماندهی کند. 
بازگشت او به خانه‌ی قدیمی‌شان تجربه‌ی آسانی نبود. آن خانه همانجایی بود که آنا کودکی خود را در آن سپری کرده بود و روزهای تلخ کنار آمدن با فقدان را در آن تجربه کرده بود. دشوارتر از همه این بود که آنا پس از ۳۰ سال داشت با حقایقی در مورد ناپدید شدن خواهرش روبرو میشد... او از طرفی میخواست که بالاخره بداند که چه اتفاقی برای خواهرش افتاده و از سمت دیگر دانستن این موضوع اصلا خوشایند نبود. با این حال آنا تصمیم خود را گرفت: «ندانستن، بدتر از خود حقیقت است. این طور نیست؟»
با این فکر، آنا شروع به دنبال کردن سرنخ‌ها کرد. 

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: 
«اولش فکر می‌کردم باز می‌گردی. تنها کاری که باید می‌‌‌کردم این بود که منتظرت می‌‌‌ماندم، مثل پرنده‌هایی که دیگر آواز نمی‌خواندند، انگار آن‌ها هم مثل من بازگشت تو را انتظار می‌کشیدند. کت تو را می‌پوشیدم و دست‌هایم را فرو می‌کردم توی جیب‌هایش و با بلیت اتوبوس و آت آشغال‌ها و آب‌نبات‌های خشک شده‌ی ته آن بازی می‌کردم.گاهی وقت‌ها فکر می‌کردم می‌‌بینمت که جلویم لابه‌لای درخت‌ها می‌دوی، اما تو نبودی، اشعه‌ی طلاییِ خورشید بود که از میان شاخ و برگ‌ درختان می‌‌تابید، شاید هم باد، که انگشتان نرمش را روی برگ‌ها می‌‌کشید. بعضی وقت‌ها، صدای خنده‌هایت را می‌‌‌شنیدم، اما نه، صدای برخورد آب با تخته‌سنگ‌های کف رودخانه بود و یا شاید پرنده‌ای که به ناگهان هوای خواندن کرده باشد. انگار هرگز وجود نداشتی یا این‌که نسیم، ذرات تو را با خود برده بود.
یکی از فرضیه‌‌هایم برای نبودنت این بود که: تو خودبه‌خود به خاکستر تبدیل شده‌ بودی. به هزاران هزار ذره که هیچ اثری هم از آن بر ‌جای نمانده. یا این‌که تو را به آسمان برده بودند، یا جایی دیگر، جایی مثل بهشت؛ نمی‌‌دانم؛ همان چیزهایی که توی کلیسا می‌گویند. اما وقتی با دقت به آسمان تیره و پهناور شب نگاه می‌کردم، نمی‌‌‌‌توانستم تصور کنم که آن‌جا رها شده‌ای، پس برای خودم دلایل قانع‌کننده‌تری می‌تراشیدم: شاید برای رقاصه شدن به روسیه فرار کرده بودی. شاید توی صومعه‌ای پنهان شده باشی. شاید هم یک دانشمند شدی و به قطب جنوب رفتی.
من با سماجت روی نظریاتم پافشاری می‌کردم، چون نمی‌خواستم حرف‌‌های مردم را بپذیرم. می‌گفتند هنگام بازگشتن‌ات از مدرسه دزدیده بودنت، به تو تجاوز کرده و رهایت کرده بودند تا بمیری. می‌گفتند سر از بدنت جدا کرده و دیگر اعضای بدنت را بریده و هر تکه از تنت را جایی بیرون شهر انداخته بودند. هر روز برایم کابوسی تازه بود. اما عرق‌ریزان و وحشت‌زده، در حالی‌که اسمت را فریاد می‌زدم از خواب می‌‌‌پریدم. می‌خواستم به همه بگویم بس کنند و از این حرف‌ها دست بردارند. تو بازمی‌گشتی. نمی‌توانستی مرا برای همیشه تنها بگذاری.
همه‌ی محله پر شده بود از شایعه‌های مختلف...»

کتاب «دختر گمشده» را سپیده فخارزاده ترجمه و نشر نگاه آن را چاپ و منتشر کرده است. برای تهیه این اثر می‌توانید به ویترین آنلاین نبض هنر مراجعه کنید. 
سفارش کتاب: دختر گمشده

مولفین و انتشارات
تمامی نتایج پروفایل‌ها
رویدادها
تمامی نتایج رویدادها
در ویترین
تمامی نتایج ویترین