مؤلف: مرتضی حاتمی
بارش خیلی سنگین بود. به سختی قدم برمیداشت و آرام آرام حرکت میکرد. کمرش کاملاً تا شده بود. همه به او شک کردیم. قیافهاش خیلی مشکوک بود. سربندی رنگ و رو رفته به سر داشت و سبیل پر پشتش از دود سیگار، زرد شده بود. وقتی بارش را گرفتیم، بیهیچ مقاومتی، گوشهای ایستاد و به دیوار پاسگاه تکیه زد و سیگاری درست کرد و آن را آتش و به ما لبخند زد.
بارش را باز کردیم...
با صحنهی عجیبی روبهرو شدیم... جعبهای پر از درد و رنج و خون و چند تکه نان خشک کپکزده به ما نیشخند میزد!