مؤلف: مارکوس زوساک
مترجم: مرضیه خسروی
بخشی از متن کتاب:
«انگاری تمام دنیا لباسی سفید به تن کرده بود. مثل اینکه پلیوری پوشیده بود درست مثل پلیور پوشیدن خودتان. کنار خط راهآهن، ردّی از پاهایی که تا قوزک در برف فرورفته بودند، وجود داشت.درختها پتویی یخی رویشان کشیده بودند.
همانطور که احتمال میدهید، یک نفر مرده بود.
آنها نمیتوانستند او را همانطور روی زمین رها کنند. زیرا این کار حالا مشکلساز نیست، اما خیلی زود، مسیر راهآهن باز میشد و قطار میبایست حرکت میکرد.
دو نگهبان آنجا بودند.
یک مادر و دخترش.
یک جسد.
مادر، دختر و جسد سرسخت و ساکت آنجا ایستاده بودند.
“خب، دیگه میخواهی چی کار کنم؟”
نگهبانها یکی قدبلند و دیگری کوتاه بود. نگهبان قدبلند با وجود اینکه مسئولیتی نداشت اما همیشه اول حرف میزد. او به نگهبان کوتاهتر و گردتر، نگاه کرد، همانی که صورتی سرخ و شاداب داشت.
جواب این بود: «خب، ما که نمیتونیم اونها رو همینطوری رها کنیم، میتونیم؟»
نگهبان بلندتر کاسۀ صبرش لبریز شد: «چرا که نه؟»...»