مؤلف: آلکساندر شیروانزاده
مترجم: آندرانیک خچومیان
بخشی از متن کتاب:
«اکنون، در ربع آخر قرن نوزدهم، در باره او افسانههایی نقل میکردند. میگفتند در زیرزمین خانه بزرگش اتاق جداگانهای هست که مثل قبر تاریک و سرد است و هیچ موجود زمینی از در آهنین آن به درون نرفته. در همین اتاق کیسههای پر از طلای مارکوس آلیمیان روی هم چیده شدهاند. میگفتند این پیرمرد عبوس هر شب تکوتنها با روپوشِ بلندِ مخملین بر تن و کلاه شب بر سر، چراغی در دست به زیرزمین میرود، درهای آهنین را با کلید زنگزدهای باز میکند، کیسههای طلا را میشمرد و کیسههای جدید روی آنها میگذارد. همچنین میگفتند او کفشهایی را که در پانزدهسالگی به پا داشته و با آنها از زادگاهش به اینجا مهاجرت کرده، با دقت و در نهایت سلیقه، در کمدی فلزی نگهداری میکند. میگفتند شبهای قبل از عید پاک و غسل تعمید حضرت مسیح، او دو شمع روشن میکند، در برابر کمد فلزی زانو میزند و برای کفشهای دوستداشتنیاش دعا میخواند...»