مؤلف: اوریانا فالاچی
مترجم: فرشته اکبرپور
بخشی از متن کتاب:
«گپِ چِرت اما نگرانكنندهاى بود… اغلب وقتى درباره كار با پيرمرد حرف مىزد دچارِ اوهام نمىشد و حالا مىخواست بداند براى چه چنين اتفاقى افتاده. چمدانهايش را بست، ماشينِ تايپش را داخل كيفش گذاشت، موهايش را شانه زد، صورتش را بزك كرد و با اينكه زمان نداشت و فرانچسكو سفارش كرده بود دير نكند با چشمهاى دلخور مشغولِ تماشاى خودش در آينه شد… هر دفعه از جلوى آينه رد مىشد نمىتوانست از نگاه كردن به تصويرِ آينه كه عزيزترين كَسش در دنيا بود بگذرد. هر بار اين اتفاق مىاُفتاد، ناراحت مىشد و كسى كه تو آينه مىديد برايش غريبه بود. فكر مىكرد هيكلِ درشت و قرصى دارد، اما هيكلِ آدمِ تو آينه ضعيف و ريغو بود. فكر مىكرد صاحبِ لبهاى درشت و دماغِ خوشتراش و چشمهاى مصمم و خلاصه صورتى استثنايى است، ولى صورتِ تو آينه لبهاى قيطانى و دماغِ عادى و چشمهاى ترسخورده داشت.
فقط موهاى طلايىِ دخترِ تو آينه را مىپسنديد. با نگاه كردن به آن موها يادش مىرفت مالِ سرزمينى است كه اغلبِ زنهايش ـ مثل مادرِ خودش ـ موهاى مِشكى دارند. زنهايى كه باز هم مثل مادرش داخلِ آدم به حساب نمىآيند و هميشه گريه مىكنند… يك بار زمانِ بچگى رفته بود تو نخِ گريه كردنِ مادرش؛ مادرش همانطور كه پيراهنهاى پدرش را اتو مىزد گريه مىكرد و قطرههاى اشكش روى اتو مىريختند و با گرماى آن بخار مىشدند و به آسمان مىرفتند.
لكههايى كبود چند دقيقه روى اتو باقى مىماندند كه بيشتر شبيه اثر قطرههاى آب بودند، تا اشك… اما آنها هم در يك چشم به هم زدن غيب مىشدند و آدم يادش مىرفت كه دردى در خودشان داشتند. جوآنا از آن موقع با خودش عهد كرده بود هيچ پيراهنى را اتو نكند و هيچ وقت اشك نريزد...»