مؤلف: هانس کریستین آندرسن
مترجم: جمشید نوایی
بخشی از متن کتاب:
«شب سگ رفت به قصر تا شاهزاده خانم را بردارد و بر پشت خود سوار كند و نزد اربابش ببرد. سرباز چنان دلباخته دختر شده بود كه آرزو مىكرد كاش شاهزاده بود و مىتوانست با دختر پادشاه ازدواج كند. سگ در بازگشت از قصر نه دانههاى سياه گندم را ديد و نه متوجه شد كه در سراسر راه، از قصرِ مسى تا اتاقِ سرباز در مهمانسرا، ردِ باريكى بهجا مانده.
صبح روز بعد پادشاه و ملكه در پيدا كردن محلى كه شاهزاده خانم به آن برده شده بود دچار زحمت نشدند. سرباز را گرفتند و انداختند به زندان.
او بىاينكه كارى از دستش ساخته باشد در زندان تاريك نشست. و با شنيدن حرفهاى مردم كه مىگفتند: «سرت بر دار خواهد رفت!» زندان برايش تاريكتر شد.
شنيدنِ اين حرفها دلچسب نبود، كاش قوطى فندكش را همراه داشت، ولى از بد حادثه آن را در اتاق جا گذاشته بود. وقتى آفتاب تيغ كشيد، از پشت ميلههاى پنجره زندان، مردم را تماشا مىكرد كه تند تند به طرفِ دروازههاى شهر مىرفتند تا بيرون از حصارهاى شهر مراسم اجراى حكم اعدام را تماشا كنند. او صداى طبلها و رژه سربازها را مىشنيد. همه داشتند مىدويدند. در اين گيرودار شاگرد كفاشى را ديد كه پيشبند چرمى به تن و دمپايى بهپا داشت. و حين دويدن به قدرى پاهايش را بالا مىبرد كه انگار چارنعل مىرفت. در همين بين يكلنگه دمپايى از پايش دررفت و افتاد زير پنجره سلول سرباز...»