مؤلف: جیم تامپسون
مترجم: معصومه عسکری
بخشی از متن کتاب:
«تازه کیکم را تمام کرده بودم و داشتم دومین فنجان قهوهام را مزهمزه میکردم که چشمم به او افتاد. نیمهشب بساطش را پهن کرده بود و داشت از یکی از پنجرههای عقبی رستوران، از آن پنجرهی نزدیک ایستگاه راهآهن، داخل را نگاه میکرد. دستش را سایهبان چشمهایش کرده بود و در مقابل نور داخل پلکهایش را به هم میزد. تا دید دارم نگاهش میکنم صورتش کمکم در تاریکی بیرون محو شد. اما میدانستم هنوز آنجاست و منتظر ایستاده است. همیشه ولگردها با یک نگاه مرا میشناختند.
سیگاری روشن کردم و میز جلوی پایم را کنار زدم. پیشخدمت، دختر جدیدی بود اهل دالاس. داشتم دکمههای کتم را میانداختم که دیدم زل زده به من. یکدفعه با نگرانی گفت: «چرا تفنگی چیزی با خودتون برنداشتید؟»
لبخند زدم و گفتم: «نه خانوم! نه تفنگ میخوام نه باتوم نه هیچ چیز دیگه. واسه چی تفنگ بردارم؟»
«اما خب بالاخره شما معاون کلانترید. اگه اراذل و اوباش به شما شلیک کنند چی؟»
«ما تو سنترال سیتی چنان اراذل اوباشی نداریم خانوم، اما چه میشه کرد، مردم مردمند دیگه، اگه خلاف کوچکی هم ازشون سر بزنه نمیشه که کتکشون زد! اگه آدم با مردم راه بیاد اونها هم کاری به کار آدم ندارند و به حرف گوش میدهند.»
پیشخدمت مات و مبهوت به من نگاه کرد و سرش را تکان داد. قدمزنان رفتم جلوی پیشخوان. صاحب کافه پولم را چپاند توی جیبم و دو نخ سیگار هم گذاشت رویش. دوباره داشت برای اینکه پسرش را به دستش رسانده بودم تشکر میکرد...»