مؤلف: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: آسیه و پروانه عزیزی
بخشی از متن کتاب:
«او را به خانهام دعوت کردم، او مرا در خانهاش پذیرا شد. یک بطری نوشیدنی را بهانه میکردیم چون کشف کرده بودیم هر دو این نوشیدنی را دوست داریم. کنار آتش مینشستیم و دربارۀ مقدار جویی که آن مزۀ عالی را به نوشیدنی میداد صحبت میکردیم، دربارۀ فرایندخشکشدن در آتش زغالسنگ، دربارۀ جوهر چوبی که بشکه از آن ساخته میشد؛ ساموئل تا آنجا پیش رفت که میگفت کارخانجات مشروبسازیِ کنار دریا را ترجیح میدهد، دلیلش هم این بود که آنجا هر چه از سن نوشیدنی بگذرد بیشتر از بوی جلبک های دریایی، ید و نمک اشباع میشود.
وقتی داخل اتاقی میشدم که ساموئل هایمان با سگش در آن نشسته بود، همیشه این احساس را داشتم که مزاحمشان شدهام. آنجا بودند، مرد و حیوان، بیحرکت، زیبا، اشرافی، در پردهای از سکوت و یکی شده با نور سفیدی که از خلال پردهها فیلتر میشد. هر ساعتی هم که غافلگیرشان میکردم، هر دو حالتهای یکسان داشتند، چه محزون، چه شاد و چه خسته… به محض اینکه به آستانۀ در میرسیدم، ورودم حالتشان را به هم میزد و آنها را مجبور میکرد از درون تابلو به زندگی برگردند. سگ با تعجب سرش را بلند میکرد، کلۀ گرش را به سمت چپ کج میکرد، گوشهایش را جلو میداد بعد با چشمهای فندقیاش سر تا پایم را نگاه میکرد: «چه آدم بیملاحظهای! امیدوارم دلیل خوبی داشته باشی.» صاحبش با لحن کمتر بیادبانهای آهش را فرو میخورد، لبخند میزد و زیرلبی تعارفی زمزمه میکرد که تا حدودی دلخوریاش را میپوشاند. «چیه؟ دوباره؟» با اینکه تمام روزها و شبها را گره خورده در اتحادی همیشگی با هم میگذراندند، اصلاً به نظر نمیرسید از هم خسته باشند، از هر لحظۀ با هم بودنشان لذت میبردند، انگار در این دنیا چیزی برایشان بهتر از نفس کشیدن در کنار هم نبود. هر کس سرزده پیدایش میشد خلوتی را به هم میزد که ارزشمند، عمیق و کامل بود...»