مؤلف: هنری گرین
مترجم: گیتا گرکانی
بخشی از متن کتاب:
«آقای رنس ادامه داد: «قبل از آنکه چشمشان به تو بیفتد، بردارش.» بعد پرسید: «و این چیست؟ تخم پرنده؟ برای چه؟» برت از زیر تنگ سرک کشید و با حالت پسربچهای به دختر لبخند زد. دختر بیآنکه حالت چهرهاش عوض شود، ناگهان سرخ شد. موجی آرامآرام چشمهای تیرهاش را پوشاند و آنها را تراشدار کرد. «شما به کسی نمیگویید.» دختر التماس کرد و چارلی میخواست بگوید بستگی دارد که زنگی به صدا درآمد. صفحۀ زنگها تکانی خورد. رنس گفت: «اوه، باشد.» و بیرون آمد تا ببیند کدام اتاق زنگ زده. برت با کمرویی دنبالش کرد.
چارلی دو لیوان مرطوب را در یک ظرف چوبی توی سینک گذاشت، تنگ را در کشوی انباری پنهان کرد. پیرمرد با صدای ضعیفی گفت: «اِلن.» با شنیدن صدا چشمهای ادیت دوباره به طرف اتاق سرپیشخدمت برگشت. رنس به برت گفت: «حالا پسر ازت انتظار دارم حواست باشد خانم ولچ از آشپزخانهاش بیرون نیاید و ویسکی را تمام نکند.» او نخندید. پسرک و دخترک هر دو حتماً حواسشان به حرفهای آقای اِلدون بود. زنگ برای بار دوم به صدا درآمد. رنس گفت: «بسیار خب، دارم میآیم. و آن دستکش را به من پس بده.» او ادامه داد: «باید آن را توی یک سینی بگذارم تا یک وقتی ببرم داخل.»
دختر جواب داد: «بله آقای رنس.»
رنس همانطور که کتش را میپوشید، نیشخند زد و گفت: «حالا آقا شدم.» وقتی رنس رفت، دختر به طرف برت برگشت. با او گستاخ بود. دختر فقط سه ماه از برت بزرگتر بود، بااینحال طوری با او حرف میزد که انگار خالهاش است.»