مؤلف: فائزه ذبیح الهی
سها گوشهی اتاق با آن پیراهن آبی رنگش ایستاده بود و با چشمان معصومش به من زل زده بود و سعی در مهار اشکهایش داشت. حوصلهی كش آمدن ثانيهها را نداشتم. دوست داشتم هرچه سريعتر اين كابوس تمام شود. وقتی قرار است در مسلخ، جانت را با ضربهای کاری بگیرند دیگر امیدی نداری و میخواهی هرچه سریعتر ضربهی تیز شمشیر بر گردنت بنشیند و در كمال تعجب همه، بار اول بله را گفتم.