مؤلف: سرژ ژونکور
مترجم: اسماعیل کرمنژاد
«شنبه ۳ ژوئیۀ ۱۹۷۶
نخستینبار بود که طبیعت مشت خود را روی میز میکوبید. از عید نوئل به این سو دیگر بارانی نمیبارید، براثر خشکسالی، سطح زمین سفتتر میشد و در حال به زانو درآوردن کشور بود و گرمای طاقتفرسای ژوئن اوضاع را وخیمتر میکرد؛ شیشۀ دماسنج قدیمی روی دیوار هم ترک برداشته بود. در امتداد تپهها، چمنزارها نفسهای آخر را میکشیدند، گاوها در سایهها میچریدند و در نگاهشان ترس موج میزد.
از زمانی که موج شدید گرما بدنها را در هم میفشرد، اخبار ساعت هشت شب برای اهالی برترانژ، بیش از پیش اهمیت پیدا کرده بود. برای الکساندر، همۀ این گزارشهای ویژۀ موج گرما فرصتی برای دید زدن تعداد زیادی از زنان جوان با دامن یا بیکینی بود؛ تصاویری که غالباً در پاریس فیلمبرداری شده بود، دختران با لباس کوتاه در حال قدم زدن در شهر، بعضی دیگر لمیده در میدانها یا بالکنها و حتی بعضی از آنها با سینههای برهنه در کنار آبنماها دیده میشدند. از پانزدهسالگیاش تاکنون، دیدن چنین تصاویری برای او کاملاً خیالی بود. اما خواهرانش محو تماشای آنهمه خیابان پررفتوآمد با پیادهروهای پر از کافهتریا و بالکنهایی به سبک محلات سنتروپه میشدند. تصور آنها از این دنیای خواستنی درست مانند قطب مخالف خستگی و ملال بود. دستکم این گرمای شدید موجب نوعی وحدت در شکل لباس پوشیدن همگانی شده بود، چراکه در مناطقی مانند برترانژ، مردم از اینکه دکمۀ جلوی لباسشان را باز کنند و سینۀ برهنهشان نمایان شود ترسی نداشتند.
از نگاه بسیاری، منشأ این گرمای طاقتفرسا آزمایشهای اتمی و نیروگاههای هستهای بود که هر از چندی در انگلستان، فرانسه و روسیه قد علم میکرد، ژنراتورهای بخار عظیم که آسمان را پر از بخار سوزان و رودخانهها را تا سر حد جوشیدن داغ میکرد. به نظر پدر، این موج گرما کار ایستگاههای فضایی روسیه و آمریکا بود که در فضا برای خودشان میچرخیدند و استحکاماتی که در آسمان ساختهاند شاید در کار خورشید اختلال ایجاد کرده باشد. دنیا به سر حد جنون رسیده است. مادر قسمخوردۀ کاپیتان کوستو بود و حرفهای او را تکرار میکرد، چراکه این بابا نوئل پیر اخمو پیشرفتهای صنعتی را مقصر همۀ این بلایا میدانست، در صورتی که هیچ ارتباطی واضحی بین دود کارخانهها و شبهای آتشین برترانژ نبود. در برنامههای تلویزیونی هم مثل هر جای دیگر، همه به دنبال خرافههای خود بودند و تنها پاسخ ملموس به این موج گرما قامت ایستادۀ کولرهای مارک کالور در ورودی فروشگاههای زنجیرهای ماموت بود، و نیز، نوشیدنیهای یخی تانگ و بستنیهای کیم پوس نشانهای از امید به این دنیا بود.
پدربزرگها و مادربزرگها، بدون اینکه بخواهند واقعاً گذشتگان را به تمسخر بگیرند، یادآوری کردند که طی خشکسالی سال ۱۹۲۱، دهقانان این دره دستبهدعا شده بودند. در آن زمان، در طول انجام دعا، درحالیکه چیزی نمانده بود کباب شوند، زیر آفتاب سوزان مراسم را برگزار کردند. به هر روی، سه روز بعد از آن باران دوباره باریدن گرفت. خداوند به زمینهای ترکخورده از خشکی جانی دوباره بخشید.
تنها در سال ۱۹۷۶ بود که دیگر امکان دستیابی میسر نشد، چون دیگر کشیشی برای کلیسای سنتکلر باقی نمانده بود و باز ازآنرو که بدون شفیع شمعهای نیمهسوختۀ کلیسای سنتمدار کوچکترین تأثیری نداشت و حتی یک قطره هم نبارید. شب، در بخش هواشناسی، خورشید بزرگی روی نقشۀ فرانسه خودنمایی میکرد و پس از آن رعدوبرق زرد؛ مانند تصاویر کتابهای مصور، از آن رعدوبرقهایی که هرگز در زندگی واقعی دیده نمیشود، و همین ثابت میکرد شکاف عجیبی هست بین تلویزیون پاریس و دنیای اینجا.»