مؤلف: دونالد ری پولاک
مترجم: معصومه عسکری
بخشی از متن کتاب:
«ویلارد به جای توقف جلوی فروشگاه گاز داد سمت جادهی گراول که به آن میگفتند شیدی گلن. کمی به وانت بنزین زد و بعد پیچید توی یک حیاط گل و شلی خالی که دورتادور بال پن بود. حیاط پر بود از در بطری و تهسیگار و کارتن آبجو. یک کارگر راهآهن قدیمی به نام اسنوکس اسنایدر با خواهرش آگاتا آنجا زندگی میکرد. طرف سرطان پوست داشت و پوستش خالخالی و زگیلدار بود. خواهرش آگاتا هم پیردختری بود که همیشه مینشست جلوی پنجرهی طبقهی بالا و همیشه هم سیاه تنش بود و تظاهر میکرد یک بیوهی عزادار است. اسنوکس جلوی خانه، آبجو و مشروب میفروخت و اگر چهرهات حتی کمی برایش آشنا میزد، با مهربانی یکی میزد پشتت. برای راحتی مشتریانش بغل خانه، کنار زمین بازی نعل اسب و خانهی متروکهای که الان بود که از هم بپاشد، چندتا میز پیک نیک هم زیر درختان چنار برپا کرده بود. همان دوتا شکارچی که آروین آنها را صبح در جنگل دیده بود، سر یکی از میزها نشسته بودند و داشتند آبجو مینوشیدند و تفنگهایشان را هم پشت سرشان به یک درخت تکیه داده بودند. هنوز وانت کاملاً نایستاده بود که ویلارد در را هل داد و پرید بیرون. یکی از شکارچیها پا شد و بطری را پرت کرد سمت شیشهی جلو و بطری تلق تولوقکنان افتاد توی جاده. بعد مرد پشتش را کرد و پا به فرار گذاشت، کت چرکش پشت سرش توی هوا باد میخورد و چشمان به خون نشستهاش اطراف را میپایید تا مرد تنومندی که دنبالش بود را ببیند. ویلارد گرفتش و روی زمینهای چرب و چیلی پشت خانه کوبیدش زمین و زانوهایش را فشار داد روی شانههای لاغر مرد استخوانی و صورت ریشویش را زیر باد مشت و سیلی گرفت. شکارچی دیگر یکی از تفنگها را قاپ زد و در حالی که یک پاکت کاغذی قهوهای زیر بغلش بود، پرید توی یک پلیموت سبز. با سرعت لاستیکهای صاف ماشین را چرخ داد و گرد و خاکی کرد و پیچید پشت کلیسا.
چند دقیقه بعد ویلارد از زدن یارو دست کشید. دستهای سرخش را تکان تکان داد، نفسی عمیق کشید و رفت سمت میزی که مردها نشسته بودند. تفنگی که به درخت تکیه داده بود را برداشت، دو تا پوکهی قرمزش را در آورد و آن را به درخت کوبید و چند تکهاش کرد. همین که سر برگرداند و میخواست برود سمت وانت، اسنوکس اسنایدر را دید که جلوی در ایستاده و با یک هفتتیر سمت او نشانه گرفته است. چند قدم سمت او برداشت و با صدای بلند گفت: «پیرمرد مثل اینکه تنت میخاره، آره؟ اگه راست میگی بیا پایین. اون تفنگ رو خرد کردم که بزنم در ماتحت تو.» او همانطور منتظر ایستاد تا اینکه اسنوکس رفت تو و در را بست...»