مؤلف: فابریس هومبر
مترجم: ریحانهسادات قدیری
«سیلا از آشپزخانه خارج شد که هم اتاق نشیمن بود و هم سالن غذاخوری و حتی میتوانست اتاق خواب باشد. نه به خاطر کمبود جا، چراکه کل ساختمان، یا دستکم آنچه از آن باقی مانده بود، خالی بود؛ صرفاً چون هیچ قسمت از قسمت دیگر تشخیص داده نمیشد. شن همهجا را فراگرفته بود؛ کل سوراخها، گودالها و درزها. روزی این شهر به بیابانی تبدیل خواهد شد، مثل رؤیایی در گذشته، مثل سرابی بهجامانده از شهری متروکه. سیلا غرق در رؤیا، راهش را از سر گرفت و حرف عمو در سرش تداعی میشد: «اهمیتی ندارد.» اما شاید اولینبار بود که حرف عمو اشتباه مینمود. اما هیچ ایراد منطقی به آن وارد نبود و سیلا نمیتوانست این احساسات آشفته را که ذهن او را درگیر کرده بود به زبان بیاورد. سیلا آرام و قرار نداشت. پول هرگز در زندگیاش اهمیتی نداشت، فقط برای تهیۀ غذا. اما این مبلغ باورنکردنی و هنگفت آرامشش را بر هم زده بود. به نظرش مبتذل میآمد. به یاد آورد که در دوران کودکی، مادرش چگونه رفتارهای گستاخانهاش را سرزنش میکرد. بله، همینطور است، این آقای امریکایی خیلی گستاخ بود. احتمالاً همۀ مردم این کشور، حتی کسانی که در شمال زندگی میکنند و صاحب اتومبیل شخصی بودند، درآمد سالیانۀ کمتری نسبت به او داشتند. چه کسی میداند؟ شاید مجموع درآمد آنها، رویهمرفته، در طول زندگیشان، باز هم به آن مبلغ نمیرسید. با اینکه تعداد آنها خیلی زیاد بود. اما آن مرد امریکایی یک نفر بود. دو میلیارد دلار. چطور میتوان چنین پولی را به دست آورد؟ آیا میلیونها ماهی صید کرده؟ آیا به قدری لباس دوخته که تعدادشان به ماه رسیده؟ یا شب و روز، هزاران سال، آجر به آجر ساختمان ساخته است؟ سیلا روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد. منتظر بود شب فرا برسد. مانند پسربچهای طردشده که در نوجوانی بهسرعت بزرگ شده و بین کودکی و بزرگسالی بلاتکلیف مانده، روی شنها به خواب رفت. در تاریکی شب، درحالیکه میلرزید از خواب پرید. مشکلی در پیدا کردن راهش نداشت. عمو گفته بود میتواند در تاریکی شب مانند حیوانها همهچیز را ببیند. واقعاً همینطور بود. او مانند یک حیوان با ریتمی نرم و روان حرکت میکرد. یک ساعت بعد، کمی فرنی خورد و پتو را به دور خود پیچید و به خواب رفت.»