مؤلف: هادی خورشاهیان
در ابتدای این داستان میخوانیم:
«ما دقیقاً با یک اشتباه خوشبخت شدیم. بسیاری از آدمها برای هرکاری دقیقاً برنامهریزی میکنند و برطبق برنامه، دقیق و مو به مو پیش میروند، ولی باز هم ناگهان میبینند خوشبخت نشدهاند. ما دقیقاً از همان لحظهای که اشتباه کردیم، میدانستیم درست ترین اشتباه همۀ عمرمان را مرتکب شدهایم و اگر بقیۀ اشتباهاتمان هم به همین خوبی اتّفاق بیفتند، حتماً تا آخر عمرمان، نه تنها احساس خوشبختی میکنیم که حتّی واقعاً خوشبخت هم میشویم.
ماجرا از این قرار بود که من بیاجازه فیات سفید پدرم را برداشته بودم و با خودم فکر کرده بودم اگر پدر به اندازۀ هرروز عمیق بخوابد، تا دو ساعت دیگر که بیدار میشود، من هم رفتهام سر قرار و برگشتهام. اشتباه اوّلم این بود که فیات سفید پدر را بدون اجازه برداشتم. اشتباه دوّمم این بود که فکر میکردم پدر به اندازۀ هرروز، دو ساعت عمیق میخوابد. اشتباه سوّمم این بود که یک خیابان یکطرفه را رفتم تا زودتر سر قرار حاضر شوم.
دقیقاً همین اشتباهات باعث شد خوشبخت شوم. البته این سه اشتباه من به تنهایی باعث این خوشبختی نشد، دقیقاً همزمان با من در طرف مقابل هم سمیرا که من تا آن لحظه از وجودش در زیر آسمان آبی خداوند بیخبر بودم، همزمان همین اشتباهات مرا تکرار کرد. نه دقیقاً عین اشتباهات مرا، ولی او هم مرتکب چند اشتباه شد؛ اشتباه اوّلش این بود که بی. ام. دبلیوی سبز پدرش را بیاجازه برداشت، ولی نگران بیدار شدن بیموقع پدرش از خواب نبود، چون پدرش رفته بود ترکیه و دو هفتۀ بعد برمیگشت. خیابان را هم درست از سمت درستش وارد شده بود و نباید از این لحاظ هم نگران میبود، ولی بود، چون اگرچه ظاهراً من مقصّر بودم که “ورود ممنوع” را نادیده گرفته بودم، ولی سمیرا هم چون اصلاً گواهینامه نداشت، نمیتوانست تا آمدن افسر صبر کند.
هر دو به جای این که عصبانی و احیاناً پرخاشگر شویم، با نگرانی از ماشینهایمان که در واقع ماشینهای ما نبود، پیاده شدیم و با نگرانی به هم سلام کردیم و تقریباً هر دو همزمان با لحنی التماسآمیز از هم خواستیم موضوع را دوستانه در کافیشاپ سر خیابان یکطرفه با هم حل کنیم.
ما به کافیشاپ رفتیم و موقعیتمان را برای هم توضیح دادیم و بعد از یک ربع حرف زدن از نگرانی درآمدیم و به دلیل این که خسارت قابل توجّهی به ماشینهای پدرانمان وارد نشده بود، دلیلی ندیدیم موضوع را کش بدهیم و قرار شد هر کدام دنبال سرنوشت خودمان برویم.
این ظاهر ماجرا بود...»