مؤلف: دیوید ون
مترجم: معصومه عسکری
بخشی از متن کتاب:
«آن تابستان، همانطور که داشتیم از ماهیگیری برمیگشتیم (پدرم اسنو گوس را تروتمیز کرده بود و افراشته بود، تا ثابت کند گاهی پشتکار میتواند فقدان بصیرت را جبران کند) هر بار که پدرم از یک موج رد میشد و به موج بعدی کوبیده میشد، من هم که آن پشت روی عرشۀ باز و فراخ با ماهیهای هالیبوت صید آن روزمان همنشین بودم، توی هوا بالا و پایین میپریدم. هالیبوتها مانند سگهای خاکستری، لَخت میافتادند روی عرشۀ سفید قایق و با چشمان قهوهای خود امیدوارانه به من نگاه میکردند و من با چکش میزدم توی سرشان. کار من این بود که نگذارم از قایق بیفتند بیرون. آنها با آن جثۀ پت و پهن، قدرت فوقالعادهای داشتند و با یک دم به زمین کوبیدنِ خوب، میتوانستند در حالی که سفیدی زیر بدنشان برق میزد، دو سه فوت به هوا بپرند. بین ما یک نوع تفاهم شکل گرفت: اگر آنها نمیپریدند توی هوا، منم سرشان را با چکش خُرد نمیکردم. اما گاهی اوقات، وقتی قایق تکانهای وحشیانه میخورد و همگی به هوا پرتاب میشدیم و خون و لَزجیِ آنها سرتا پای مرا میگرفت، چنان آنها را میزدم که خودم خجالت میکشیدم و هالیبوتهای دیگر، با آن چشمهای قهوهای گرد و دهانهای درازِ با درایتشان شاهد ماجرا بودند.
وقتی از این سفرها برمیگشتیم، در حالی که من و پدرم ایستاده بودیم، مادرم همه چیز را وارسی میکرد، حتی درپوش چاه را. من با زانو داشتم روی چالهچولههای اسکله، بازی میکردم که یکدفعه یک موجود وحشتناک از یک قوطی قلعیِ زنگزده که کناری افتاده بود، بیرون خزید. من جیغ زنان و سراسیمه عقب عقب رفتم توی آب. زود عکسالعمل نشان داده بودم و پریده بودم عقب، و انگار افتاده بودم توی آب داغ، اما یادم نرفت چی دیده بودم. هیچکس با من در مورد مارمولکها حرف نزده بود و صادقانه بگویم من اصلاً خواب خزندگان را هم ندیده بودم، اما حالا در نگاه اول حس کردم آنها یک جای کارشان میلنگد.»