مؤلف: ویلیام سارویان
مترجم: بشیر عبداللهی میرآبادی
بخشی از متن کتاب:
«هر مردْ مردی خوب در دنیایی بد است. هیچ مردی دنیا را تغییر نمیدهد. هر مرد خودش را از خوب به بد یا از بد به خوب تغییر میدهد، سراسر زندگیاش میرود و میآید، و بعد میمیرد. اما مهم نیست مرد چطور یا چرا یا چه زمانی دنیا را تغییر میدهد، همانطور که خودش هم میداند، او مردی خوب در دنیایی بد باقی میماند. مرد در کل زندگیاش دائم با مرگ دست و پنجه نرم میکند و دستآخر هم مبارزه را میبازد؛ از اول هم میداند که میبازد. تنهایی سهم هر مرد است و همینطور شکست. مردی که از تنهایی گریزان است دیوانهای بیش نیست. مردی که نمیداند انتهای این بازی چیزی جز شکست نیست احمق است. مردی که به تمام این ماجرا نمیخندد آدم حوصلهسربری است. اما آن مرد بیعقل هم مرد خوبی است، همینطور آن احمق یا همان مرد حوصلهسربر، هر کدامشان هم این را خوب میدانند. تکتک مردان بیگناهاند و دستآخر هم به یک بیعقل تنها، یک دیوانۀ تنها یا به یک حوصلهسربر تنها تبدیل میشوند.
اما همین است که به زندگی مرد معنا میدهد. در زندگی، هر مردی که زندگی میکند معنا دارد، معنایی پنهان، و همانطور که خودش میداند، اگر به خاطر دروغهایی که از پسِ هنر به خود میگوییم نبود، زندگی بهشدت رقتانگیز میشد.
روزی در ماه سپتامبر به خودش آمد و دید که دارد با کادیلاک جدیدش در شهر آماریلوی ایالت تگزاس به سمت سانفرانسیسکو میراند، مردی به نام راک واگرام، سیوسهساله. ساعت هفت صبح بود و پس از سه ساعت خواب، بیدار و مشتاق بود تا دوباره براند، اما این فکر مرگ بود که میرفت و میآمد و سکونی در دلش ایجاد کرده بود.
پایان __ پایان خوب، پایان بد، پایان معرکه، پایان مفتضحانه، مرگ __ از ابتدا تمام وجودش را قبضه کرده بود، و هنوز زنده بود، زنده مانده بود، خوش گذرانده بود، از زنها شانس آورده بود، بسیار خندیده بود، کار کرده بود و همه کار را به حساب انجام داده بود.»